Saturday, August 09, 2008

 

آرامش تاريخ !؟

هنوز سنگيني و فشار را بر خودت احساس مي کني . براي همين است دير به دير مي نويسي . نه ، اما کمي بهتر شده اي . ديوانه شدي ؟ گاهي فراموش مي کني حال و وضعت را وقتي خودت را با کارها سرگرم ، گيج يا غرق مي کني!! بهتر شده اي ، فراموش کرده اي . همان چند وقت پيش که به دنبال معنا و راه حل بودي، يادت مي آيد چه چيزي کمي تو را آرام کرد ؟ يادت مي آيد چقدر اصرار کردي همکارت به ميدان بهارستان نرود تا تو بروي؟ يادت است چقدر ذوق کردي ؟ گفتي آن منطقه را خيلي دوست داري و فهميدي او از آن منطقه چقدر بدش مي آيد . خوشحال بودي ازاين که کارت در آن محدوده يک روزه انجام نشد و باز هم بايد به آن جا مي رفتي . اول وقت کارت را انجام مي دادي و بعد ... بعد با خيالي آسوده ، گويا به گردش علمي برده باشدند ات براي خودت مي گشتي . مخبرالوله پياده مي شدي ، خيابان جمهوري را پياده مي رفتي ، خوشحال بودي که ساختمان ها اکثرا قديمي اند - حتي بدون تعمير وبازسازي !- بوي تاريخ را مي شنيدي و قدم هايت را آرام برمي داشتي وقتي به ميدان بهارستان مي رسيدي . از پشت مدرس مي آمدي و درختان توري اطراف حوض با فواره را رد مي کردي ، از خيابان مي گذشتي و درست در مقابل در مجلس قديم چهل و پنج دقيقه مي ايستادي ، پايين تر که مي رفتي در مقابل مدرسه ي سپهسالار هم . غرق شده بودي در زماني که گذشته بود و به شخص تو تعلق نداشت . به ياد آوردي هر آنچه را که خوانده و شنيده بودي از تاريخ -همان زماني که به تاريخ سر در خيره شدي 1285 -!حتي آن چه را که براي تو نبود: کوچه ي کني و خاطرات مادر بزرگت ! مجلس جديد را هم مي بيني اما به اندازه ي چهل و پنج دقيقه ي گذشته لذت نمي بري و از عظمت ظاهرش متاثر نمي شوي . بعد از تماشاي عکس هاي عکاسي تهامي به پياده روي روبه رويش تغيير مسير مي دهي و به خيابان ژاله (مجاهدين اسلامي) مي رسي و باز درگير چيزي مي شوي که براي تو نيست ، مدرسه ي «دهش لوره ي خضوري» . کمي بالاتر از در مترو با ديدن جعبه هايي پر از کتاب و سي دي به زمان حال بر مي گردي !! يکي از سازمان ها گويا خانه تکاني کرده بودند و کتاب هايشان را بيرون گذاشته بودند( آيين نامه ي حمايت از توليد کنندگان،نظري اجمالي بر عملکرد مجلس هفتم،پژوهش نامه،گزيده شاخص هاي فرهنگي-اقتصادي-اجتماعي،چشم انداز ايران 1404،شيوه هاي مطلوب امر به معروف،ناتوي فرهنگي،دولت احباب و ...) يک ساعتي هم به ديدن آن ها مشغول شدي و با بغلي از کتاب بالاتر رفتي . وارد خيابان دانشسرا شدي و بازهم از زمان فاصله گرفتي . از کنار ساختمان دانشسرا آرام آرام مي گذري نه با خاطرات خودت که با خاطرات ديگران . از خانقاه صفي عليشاه هم مي گذري ...خيابان هدايت و... . باور مي کني تو اين روزها خودت نبودي ؟!!! تا وقتي به پيچ شميران رسيدي . اصلا فهميدي اين چند ساعت چگونه گذشت ؟ تو محدوده اي را دوست داري که با « فضاي ذهني » ديگران وارد اش مي شوي ! تو، خودت جز قدم زني چيزي را در آن فضا تجربه نکرده اي اما... اما از همين قدم زدن در فضاي ذهني ديگران و « انحصار خاطرات و تاريخ » آن ها به چنان لذتي مي رسي که آرام مي شوي و فشارها را فراموش مي کني . فکر مي کني شايد که معنا را يافته اي . گذشته و تاريخ ؟ يعني گريختن به تاريخ ؟ پس بقيه ي راه و پيش رويت را چه مي کني ؟ زير لب مي گويي بايد گاهي از آنچه سنگيني مي کند گريخت تا بتوان در اجبار بازگشت بهتر با آن برخورد کرد ... اما هنوز شک داري . نبايد گريخت و من را بايد ساخت ؟... باز حديث نفس مي گويي : قاعده رفت و برگشت است ، من را هم که بسازي گاه چنان خسته از تعقل مي شود که مي خواهد بگريزد و از خودش رها شود ... . راه سبکي شايد ... شايد تاريخ و خاطرات ديگراني باشد که در يک فضاي اجتماعي فضاي ذهني شان را به من منتقل مي کنند اما در باره ي گذشته ي خودم اصلا مطمئن نيستم ، مطمئن نيستم حداقل خودم را سبک کند اما شايد ديگران... . و ديوانگي ؟... با وجود تقدسش واقعي نمي نمايد(نمادين است) چون عقل به اين نتيجه رسيده است . راستي تو مي داني ، با گذشته ي ديگران مي توان رفت و برگشتي براي ديوانگي - عقلانيت به وجود آورد؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]