Friday, May 23, 2008

 

حرف هاي شخصي در فضاهاي عمومي

معذبم . برايم سخت است . احساس مي کنم بک بعد از زندگي با بعد ديگرش تداخل پيدا مي کند ، براي همين خيلي راحت نيستم وقتي در جمعي که به راحتي حواسشان به حرف هاي من پرت مي شود صحبت کنم . اوايل اين حس معذب بودن را با تلفن عمومي داشتم . به سختي ياد گرفتم بر خلاف هميشه با صداي آرام حرف بزنم ، لزومي نداشت منتظران در صف از حرف هاي من با خبر شوند . اگر صحبت به مسائل کاملا شخصي کشيده مي شد به اکراه در فضاهاي شلوغ حرف مي زدم و يا اگر مجبور بودم ، احساس مي کردم ناخودآگاه لحن صحبتم جدي و سرد مي شد، ترجيح مي دادم زودتر حرف هايم را تمام کنم و يا با «بله» ،« نه»،« شايد» و خنده جواب بدهم . هيچ وقت از اين شکل رفتار خوشم نمي آمد . اين رفتار نه دلچسبم - يا رفتارغير ارادي !! - با حضور موبايل هم ادامه پيدا کرد ... . براي رها شدن از آن چه دوستش ندارم ( يعني اين رفتار گاه آگاهانه و گاه ناآگاهانه) به دنبال فضاهاي خلوت مي گردم . ترجيح مي دهم در مسير پياده روي تا خانه و يا مسيرهاي فاقد تجمع فشرده اي از افراد تماس بگيرم ، نه در صف ، نه تاکسي و نه اتوبوس
امروز در خيابان شريعتي سومين مسافر يک تاکسي ( بدون خط) بودم که «مستقيم» مي رفت . عقب ، وسط نشستم و تيترها ي روزنامه را خواندم . هوا در قوطي فلزي بسيار گرم بود و ماشين در ترافيک خيابان به سختي حرکت مي کرد ديگر نتوانستم روزنامه بخوانم . راديو و يا ضبطي هم در ماشين روشن نبود . حواسم هم خيلي به اطراف پرت نمي شد . تا اين که صداي بلند دختر محجبه ي چادري اي که جلو نشسته بود را شنيدم . اول پيش خودم گفتم چقدر بلند حرف مي زند و توجه همه را جلب مي کند . ( احساس کردم او نگراني هاي من را ندارد که به اين راحتي مي تواند بلند بلند در تاکسي حرف بزند !!) . " ... ببينيد خب من الان نزديک سه ساله که در اون بانک سابقه ي کار دارم در حاليکه خانومه ...- اسمش يادم نمانده - تازه آمده ، البته کارش خوب است . ... من تازه جوان هستم و مجرد خب من هم مي خندم اما اين خانوم متاهله ، بله خب ما همکاران مرد هم داريم و من حد خنده و صحبت را با اونا رعايت مي کنم ... ببينيد در شب من با خواهرم به خانه برمي گردم به هرحال براي امنيت در شب که کارگرهاي شهرداري هستند(!!!)..." ارتباط قطع شد . فکر مي کردم مخاطب اين دختر خانم يک خانم ديگر است . " ببخشيد آقاي... اعتبارم تمام شد . الان حراست فعال شده و تاکيد مي کنه يه چيزايي محرمانه بمونه و خب من هم که مسئول آن بخش شدم مي دونم چطوري مي تونن زير آب بزنن و چقدر زيراب زني مي کنن . من نمي خوام به خاطر اين خانوم اسمم بد در بره و مشکلي پيش بياد. ... سفر اولم که نيست با اين کاروان به جمکران مي يام . خب هر موقع نذر داشتم اومدم . در سفر آقايون هم با ماهستند ، من نميگم بهت محض بريم و بهت محض بر گرديم . نمي خوام بگن خانم فلاني دوسته منه و اسمم بد در بره . انشاالله مث هميشه امام زمان و بقيه ي اماما کمکمون مي کنن... " . پيش خودم لبخندي زدم . هر دو بغل دستي هايم هم لبخند بر لبشان بود . چهار نفري بدون هيچ شکي به حرف هاي بلند دختر گوش مي داديم. " ... ببينيد من 28 ساله در اون محل ساکنم حالا اين خانوم يکي دو ساله مستاجره اونجا و بعد مي ره من مي مونم همونجا ... من نمي گم خانوم بديه نه خيلي هم خوب کار مي کنه ..." دختر سمت چپ ظفر پياده مي شد . موهايش استخواني بود و شال مشکي شلي بر سرش انداخته بود . به مخاطبش با موبايل گفت از کلاس بر مي گردد و کمي دير مي رسد وقتي صحبتش با موبايل تمام شد به من گفت :" چه زيرابي مي زنه خودش!" . دختر سمت راستيم ديرتر از ما سوار شده بود و ماجرا را کامل نمي دانست . به طرفش برگشتم تا عکس العمل او را هم ببينم . مانتوي مشکي تن اش بود و روسري طرح دار مشکي و سفيدش خيلي عقب نبود. اوهم لبخند مي زد ، من هم . " من هربار به جمکران رفتم نذر داشتم . به لطف امام زمان اين بار هم کاروانم تغيير کرد و با شما افتادم . اما اين خانوم دخترش با خانومه... رفت و آمد داره شايد از اون طريق اقدام کنه بياد ، خدا رو شکر من کاروانم عوض شده اما خواستم بگم اون خانوم که نذري نداره اگه شما خواستيد اسمه يکي ديگه رو بنويسيد که نذر داره و به اين خانوم بگين جا نداريم و پر شده اين سفر...بله ...بله..." احساس کردم ابروهايم به نشانه ي تعجب بالا رفت . دختر سمت چپم را نگاه کردم سرش را تکان ميداد و مي گفت خودش عجب زيراب زني است . چهره ي راننده هم در آينه ي جلو متعجب به نظر مي رسيد و نفهميدم موقع درست کردن آينه ي جلو چه چيزي زير لبش گفت . دختر سمت راستي پياده شد ، من هم بايد پياده مي شدم . راننده ، يک مسافر عقب و راوي ماند با ماجراي کاروان جمکران

Tuesday, May 13, 2008

 

!!! ...درد

هيچگاه فرصت نوشتن را نبايد از دست داد ... حتي يک خط . اين جمله را مدت ها ست با خودم تکرار مي کنم تا فراموش نکنم ...اما...؟
بايد بيرون ايستاد ، بايد از بالا ديد ، بعد از وارد شدن بايد خارج شد ، بايد « قالي » را که هر روز رويش قدم گذاشته مي شود با دقت ديد ، بايد همه چيز را با دقت ديد و... هزاران بايد ديگر براي شناخت بهتر
اگر نگاه، بخشي از بينايي خود را از دست بدهد و همه چيز را نبيند و يا همه را عادي فرض کند بايد نگاه ديگران را شنيد و خواند ، ديگراني که خارج از « قالي» ايستاده اند . ديگراني که تازه بر « قالي » گام گذاشتند ، ديگراني که تازه وارد شده اند ، ديگراني که اقليت اند . آن هايي که نگاهشان هنوز بينا است و بخشي از آن را از دست نداده اند
يکشنبه هفته ي پيش خاطره ي چند روزه اي از يک دوست افغان را خواندم . خاطره اي از«اردوگاه‌ابتاع بيگانه» - اردوگاه عسگرآباد ورامين - !!! خاطره اي دردناک از وضعيت اتباع افغاني در ايران . خاطره اش را با يک سوال آغاز کرده بود :« آيا بر مبناي قرآن و ارزش‌هاي اسلامي مي‌توان مسلماني را، صرفا به اين خاطر كه در مكان خاص متولد شده بر مسلمان ديگر اولويت بخشيده و هر آن‌كس را كه مشمولِ حكم اين اولويت نمي‌گردد، «بيگانه» تلقي‌كرد؟ » . با خواندن هر صفحه از توصيف هاي اردوگاه و اتفاقاتي که در آن مي افتاد تجسم تصوير پيش چشمانم کامل تر مي شد . اين تجسم با آن تجسمي که از توصيف فوکواز«اقامتگاه هاي اجباري» ساخته بودم همانند شد ...! سخت و سنگين : «اما شايد بتوان «تاريكي و سرماي سختِ» را كه برشت از آن سخن مي‏گويد به هر آن‌چه كه ديوارهاي اخلاق‌انساني فرو مي‌ريزد تعميم داد و هر آن‏جايي نظير «آشويتس»، «زندان ابوغريب»، «گوانتاناما»، «اردوگاه سفيدسنگ»، «اردوگاه تل سياه» و «اردوگاه عسكرآباد ورامين» را كه در آن‌‌«فاجعة اخلاقي و انساني» اتفاق مي‌افتند، «دره آه و فغان و ناله و غوغا» دانست كه برشت به زبان شعر بيان كرده و ما را از آن مي‌ترساند». اين فضاي منزجر کننده و رعب آور براي همه ي ساکنين اردوگاه گويا يک پايان داشت . ديوار ! برخورد اتباع با نقطه ي پايان روي ديوارها حک شده بود . جايي که خدا محکوم مي شد و اميد کفگير خود را به ته ديگش مي زد : « در كنار علامت قبله به اين ياد داشت بر مي‌خورم آيا اسلام واقعيت واقعيت دارد؟ ترجيح مي‌دهم كفر باشم، يادگاري رحيمي، از ولايت دايكندي »،«چند متر آن‌سوتر اما يادگاري «جمعه سرخك» به چشم مي‌خورد:«خدايا! تو هم نيستي»، از ياد داشت جمعه سرخك مي‏فهمم كه روزگاري سختي را پشت سر گذاشته است. با خود مي‌گويم اكنون جمعه سرخك كجا است؟ آيا او زنده است؟ آيا خدا به او پاسخ داد كه هستم؟»،«يادگاري محمد علي را مي‏بينم به اين مضمون:«دو ساعت بعد براي هميشه ايران را ترك خواهم گفت؛ بودن در ايران، مخصوصا اردوگاه عسكرآباد دردي بود بي‌دوا، اين‌جا صداها در اعماق خاموش مي‌شوند، شماره موبايلم را روي ديوار مي‌نويسم، خدايا! از اين بعد به كساني که در اين گورستان ارتباطش با همه جا قطع مي‌شود، تلفن بزن» ، «در اين ميان خاطره‌اي كفرآميزي توجهم را جلب مي‏كند كه كسي بنام اسكندر روي گچ خط‌خطي كرده است: كاش من هم يك شماره موبايل داشتم تا روي اين دفترچه‌اي ديواري كه از جنس گچ است شماره آن را به خدا مي‌نوشتم، ولي مي‌دانم كه اين‌جا شهر شيطان است و موبايل خدا در شهر شيطان آنتن نمي‌دهد. من چند بار به خدا تلفن كردم، جوابم را نداد، ديگر هيچ‌گاه به او تلفن نمي‌كنم. من از چشم خدا دور مانده‌ام. او صدايم را نمي‌شنود»،«تقي، شعر ناصر خسرو را تحريف كرده و نوشته: خدايا راست گويم فتنه از تو است/ ولي از ترس نتوانم جغيدن/ اگر ريگ به كفش تو نباشد/ چرا «افغاني» بايد آفريدن»،«دوستان عزيز ديوارهاي تهران ما را ساخته‌ايم، ديوارهاي اين اردوگاه ساختة دست ما است، اكنون اين ديوارها ما را زنداني كرده است». بعد از اين که مدتي در اقامتگاه هاي کار دوره ي کلاسيک به سر مي بردم تا آمدم نفسي بکشم وارد اردوگاه هاي قرن 21 شدم !!! ذهن ديگر خارج از اراده ي من داشت مقايسه مي کرد . نزديک به سه قرن فاصله است ، ابژه هاي هر دو اردوگاه يکي است...!!! جمعه گذشته فيلم «بادبادک باز» را ديدم .« نفس کز گرمگاه سينه مي آيد برون ابري شود تاريک/ چو ديوار ايستد در پيش چشمانت /نفس کاين است /پس ديگر چه داري چشم / ز دست دوستان دور يا نزديک ». دوست افغانم مي گفت اين فيلم بيش از شما براي ما دردآور است ، ما که قرباني بوده ايم . هميشه کساني قدرتمند هستند و ديگراني بي قدرت . در برابر قدرت بايد مقاومت کرد

Thursday, May 01, 2008

 

! روز معلم


براي همه ي دانش آموزان «آقا معلم» يا «خانم معلم» در يک دوره ي سني خاص ( به خصوص دبستان و گاهي اوقات راهنمايي) «تنها» بيانگر حقيقت در جهان است . وقتي او در مقابل مخالفت مادر ، پدر يا ساير اطرافيان بزرگترش مي گويد : « معلمم گفته » او را کامل ترين الگوي خود تصور مي کند . الگويي که کمتر پيش مي آيد خدشه دار شود . در دبستان يک معلم به همه ي علوم واقف بود: هم فارسي درس مي داد هم علوم ، تدريس ديني ، رياضي و ورزش هم بر عهده ي او بود. بيشتر از معلمان دبستان خاطره ي خوب در ذهن داريم و اقتدارشان را رضايت مندانه پذيرفته ايم . در راهنمايي ديگر معلم « تنها» بيانگر حقيقت نبود ، هر درسي را يک معلم مي گفت وهر درسي متخصصي مي خواست به جز درس هاي انشاء و نقاشي که معلم رياضي و اجتماعي هم مي توانست آن ها را درس دهد!!!!!!!! گروه همالان و دوستانمان تا حدي از معلمان مهمتر شده بودند اما هنوز دانش آموزان تحت تاثير معلمان خود «عقايدشان را تغيير مي دادند» . در دبيرستان منابع شناخت حقيقت بسته به خود دانش آموز مي توانست بيشتر شود اما گروه دوستان حرف اول را مي زد و از خانواده هم جايگاه مهمتري را پيدا مي کرد ( بچه هايي که جمع هاي دوستان را به جمع ها ي خانوادگي ترجيح مي دادند). معلم همچنان مي توانست تاثير گذار باشد اما ميزان تاثير گذاري او را بيش از پيش گروه دوستان تعريف مي کرد . در سال هاي بعد هم منابع شناخت حقيقت به طور طبيعي روز به روز گسترده شدند . خود «فرد» بالاتر از گروه دوستان قرار گرفت . استاد تاثير گذار بود و ميزان تاثير گذاري را اين بار فرد تعريف مي کرد
هر از چند گاهي که خاطره ي مقاطع مختلف را با خودم ساعت ها مرور مي کنم به اين نتيجه مي رسم که ،هر مقطع بدون شک الگوهاي خاص خودش را براي من ايجاد کرده است . دبستان ، راهنمايي ، دبيرستان و دانشگاه هر کدام خاطره ي بعضي معلم ها و استادان را برايم پررنگ تر و نيکوترحفظ کرده است . هر معلم و استادي که بيش تر از او آموختم . الان فکر مي کنم رسالت آموزش وظيفه ي سنگيني است که هر کسي به راحتي در آن موفق نمي شود
اين چند خط را نوشتم تا با مرور خاطراتم به ياد آورم روزهاي معلم هر سال به معلمانم چه مي دادم ؟ گل يا کتاب و کاردستي در دبستان ، دادن گل در راهنمايي به هر معلمي که دوستش داشتم . گاهي هم به نوشتن يک جمله روي تخته و يا گفتن يک تبريک ساده به معلم اکتفا مي کرديم ، دبيرستان هم همينطور بود .اما همان زمان هاي دبستان و راهنمايي بعضي از دوستانم در مدرسه هاي ديگر مي گفتند هر کدام شان يا جداگانه هديه اي ( ظرفي - لباسي ) مي خريدند يا پول هايشان را روي هم مي گذاشتند و سکه اي مي دادند . اگر هديه کوچک بود بعضي معلم ها ناراحت مي شدند و بر همين اساس بين بچه ها فرق مي گذاشتند !!!! در دبيرستان هم ديگر اين گونه هديه دادن ها مرسوم نبود . در دانشگاه هم که من نديدم . امسال به چند مغازه ي چيني فروشي برخوردم که به شيشه هايشان کاغذهاي تبريک روز معلم را چسبانده بودند . نخستين برداشت اين بود که مثل روز مادر ممکن است اين مغازه ها تخفيفي بدهند که از آن خبري نبود ، در مغازه اي هم که لباس مردانه مي فروخت و روي مقواي بزرگ روز معلم را تبريک گفته بود وضعيت همين بود . در روزنامه هم « مولينکس » با تبريک روز معلم براي هر خريد چند درصد تخفيف مي داد !!!!!!!! ياد حرف معلم جواني افتادم که دائم از خودش مي پرسيد چرا روز معلم مدرسه بايد به من ست ظروف تفلون بدهد...!!!؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]