Tuesday, April 22, 2008

 

!!...نمايشگاه خياباني


اين سوال هميشه مهم و بحث برانگيز است ، هنر چيست و هنرمند کيست ؟ اگر هنر را با زيبايي توضيح دهيم ، زيبايي نيز خود مفهوم ديگري است چالش برانگيز . زيبايي چيست ؟ سوال هايي از اين دست به نظرمن هميشه پاسخي نسبي داشته اند و از شرايط زماني و مکاني تاثير پذيرفته اند . من فکر مي کنم زيبايي در برداشت مخاطب است که اهميت پيدا مي کند بنابراين مفهومي متصلب و مطلق نيست . زيبايي مفاهيمي متنوع مي يابد ، نسبي مي شود ، بي معيار مي گردد و همين جا بحث خاتمه مي يابد ...!!! آن وقت اجماع ، توافق و ارائه ي معنايي واحد ، ديگر معنايي ندارد
ديروز در انقلاب با چيزي برخورد کردم که به نظرم بسيار جالب بود . نرسيده به خيابان فلسطين ، در آن پياده روي کنده شده ي پر خاک ، مردي چهل و اند ساله،با پوستي سفيد وقدي کوتاه نشسته بود . دفترچه اي با کاغذهاي بدون خط دستش بود و با خودکار مشکي داشت نقاشي مي کرد ، انسان مانندي را با گوش هاي دراز . نا خودآگاه ايستادم و اطرافش را نگاه کردم . آدم ها ي سر به زير رد مي شدند و هيچکس او را نمي ديد . کنار صندليش 7-8 نقاشي را به ديوار تکيه داده بود . جز دو بوم کوچک بقيه ي نقاشي هايش روي در و تخته بودند . شايد در بوفه و يا تکه اي از در خانه يا اتاق . انسان مانندها ، قلب هاي سفيد ، صورت هاي اسکلت مانند ، رنگ هاي مشکي - سبز- زرد و قرمز زمينه ي همه کارهاي مرد نقاش بود و آخر سر ضربدري بر روي همه ي کارها کشيده بود . تنها روي دو بوم کوچک - قلب هاي سفيد ضربدر خورده - بود که نمي شد اين رنگ ها را ديد . مرد نقاش ( بر مبناي خرد و معيارهاي پذيرفته شده ي جمعي ) ديوانه بود ( با آدم هاي معمولي فرق داشت !!) و اگر فرض کنيم بهترين هنرمندان کودکان و ديوانگان و عاشقان هستند ، آن مرد هنرمند ديوانه اي بود. مي گفت ضربدرها يعني اعتراض . اعتراض به همه ي آدم ها . همه از اين جا رد مي شوند و به من فحش مي دهند . دستش را به حالت اشاره به سمت جنوب خيابان انقلاب دراز کرد :«همه ي آدم ها ، اونايي که اون طرفن » . در کنار قلب هاي دو بوم کوچک نوشته بود سانسور . « قلب ها شکستس » . پرسيدم آدم ها چرا گوش ها يشان دراز است ؟ گفت همه شان خرند و نمي فهمند... . مرد آثارش را در نمايشگاه خياباني اش مي فروخت . توليد کننده (هنرمند) حاضر بود . واسطه اي وجود نداشت و هرکس اگر از آنجا گذر مي کرد و اطرافش را خوب مي ديد با مرد نقاش آشنا مي شد و مخاطب ... شايد کسي مثل من و دوستم پيدا مي شد !!!
همه ي نقاشي هايش هزار تومن بود . يک در بوفه از او خريدم . گفت اين يک نقاش است ، دلش شکسته و يک خانم فرانسوي به او گل مي دهد . ضربدر هم که اعتراض است . اثر (؟!) زيبايي است . به نظر من زيبا است . اگرچه بعضي از دوستانم مخالف بودند و آن چه را که من در آن مي ديدم ، آن ها نمي ديدند. من اين نقاشي را خود هنرمند دريافتم . اثري که از روح او نشات گرفته و شايد واقعيتي که او خلق کرده


Tuesday, April 15, 2008

 

پست قبلي من نظري بود بر مطلبي که يکي از دوستانم براي شصتچي نوشته بود.موضوع اصلي سه پست اخير جايگاه تنهايي و ديگري است . مطلب پيش رو پاسخ زينب محمدي بندري است به نوشته ي قبلي من . در فرصتي مناسب من هم توضيحاتي بيشتر خواهم داد

توضيح واضحات
شايد بهتر باشد يك بار ديگر تمام آن ­چه نوشته­ام را با دقتي مضاعف بخواني. در همان ابتدا اعتراف كردم هر بار كه خود را مقابل پرسش ابدي "كيستم" مي­بينم لاجرم ابرو باد و مه و خورشيد و فلك مرا به سمت ديگر رهنمون مي­كنند كه در آن همواره "ديگري" پر صلابت حضورش را به رخم مي­كشد و اين معنايي جز اهميت غير قابل انكار "ديگري" ندارد. "من" تنها وقتي معنا مي­يابد كه در مقابل "ديگري" قرار گيرد و اگرنه در خلاء هيچ­گاه نمي­توان "من" را معنا نمود.
نكته­ي ديگر اين­كه تنها بودن نيازي دائمي نيست كه گاه و بي­گاه در وجودم غوغا كند و تا جايي پيش رود كه خانواده و دوستان­ام رنگ ببازند. گه­گداري بي­رحمانه از همه­ي آن­ها مي­گريزم و گاهي بي­تابانه در انتظارشان ساعت­ها را رج مي­زنم تا روز شود و روزها را به هم مي­بافم تا ماه شود و.... كه اگر اين همه بي­تابي براي "ديگري" نبود گريز از آن معنا نمي يافت.
همواره به اكراه از زير بار متناقض ديدن شانه خالي كرده­ام. شايد مشكل از چشمان من است كه تا كنون تناقضي نديده ­اند و هر آن چه را سايرين تناقض مي­انگارند من در امتداد هم تصور مي­كنم. بي­شك تنهايي وقتي معنا دارد كه ديگري باشد و تو خود را از بودن كنار ديگري رهايي دهي اما اين به معناي تناقض ميان اين دو نيست يا دست كم براي من چنين نيست. از كودكي با كلامات بازي مي­كردم تا معنايي كه مي­خواهم را در وجودشان بگنجانم. تنهايي را هميشه تن­رهايي مي­ببينم تني كه از هرگونه تقيد رها باشد. تنهايي جاييست براي رهايي از قيد "ديگري" و فرار كردن از زير نگاه منتظر و كنجكاوش. شايد نتوانستم صريح بيان كنم كه ديگري به من معنا مي­دهد اما هرگز چنين حقيقتي را كتمان نكردم و اعتراف كردم كه هر ديگري روزي تنها بوده و دستي اهريمني يا اهورايي... كه تو تمام اهورايي­هاي­ام را ناديده گرفتي و به اهريمني اكتفا نمودي و مرا متهم كردي كه همواره ديگري را فريب­كار خوانده­ام.
شايد در كودكي طعم شيرين جا ماندن در مدرسه و ترس فراموش شدن را نچشيده­اي، يا هيچ­گاه به علت شيريني قايم موشك نينديشيده­اي. اما من در مدرسه جا مانده­ام و براي لحظاتي كه با تمام كوتاهي­يشان ساعاتي طولاني براي­ام گذشت طعم تنهايي و فراموش شدن را چشيده­ام. اين تنهايي ديگر معناي تن­رهايي نمي­دهد. بيشتر شبيه به فراموش شدن است. وقتي تو به خواسته خودت تنها نشده­اي بلكه تنها مانده­اي و تنها گذاشته شده­اي وحشتي عجيب تمام وجودت را سرشار مي­كند، حس ناشناخته ماندن، كشف نشدن،جا ماندن و... شيريني قايم موشك هم از آن­جاييست كه تو سعي داري خود را تنها و در گوشه­اي خلوت پنهان كني اما ديگري در تلاش است تا تنهايي تو را برهم بزند. اگر ديگري نتواند پيدايت كند و بعد از مدتي بي خيال گشتن شود وحشت فراموش شدن تمام وجودت را به آغوش مي­كشد و... و باز هم شيريني قايم موشك آن­جاييست كه سعي دارد باور كني كه تنها نيستي و فراموش نمي­شوي و حتي اگر بخواهي بگريزي پيدايت مي­كنند و پس از پيدا كردن­ات فريادي از سر نشاط گوش فلك را كر مي­كند و اگر پيدايت نكنند تو بايد پيله­ي تنهايي­ات را بشكافي و در ماراتني نفس گير خود را به نقطه­­ي آغاز بازي برساني و باز همه در شادي رونمايي­ات سهيم خواهند بود و اين جشن براي بيرون آمدن­ات از غار تنهاييست.
تنهايي نه درد است و نه درمان. تنهايي نياز است. انسان گاهي به رهايي از تمام قيود نياز دارد اما فاجعه در طولاني شدن خواست من يا تو براي اجابت اين نياز است اين­جاست كه "ديگري" پر قدرت وارد حريم شخصي تو مي­شود و ... حتي اين­جا هم "ديگري" منفور نيست هرچند تو را وادار مي­كند باري ديگر در شمايل دلقك­ به بازي برخيزي اما دلقك بودن لازمه­ي زندگيست لازمه­ي رهايي از دامان پر وسعت غم و تنهايي.
گمان مي­كنم بهتر است يك بار ديگر و اين بار صريح­تر بگويم كه براي من تنهايي دو نوع است. گاه تو به خواست خود تنها مي­شوي كه اين­ تنهايي همان نياز است، گه­گداري سراغ هر انساني مي­آيد، حالتي چرخشي دارد و پس از مدتي دوباره تنهايي را رها مي­كني و... گاه تنها مي­ماني و حكم فراموش شدگان را پيدا مي­كني. حكم جزيره­اي ناشناخته كه نياز به كشف شدن، شناخته شدن و ديده شدن دارد اما به چشم نمي­آيد. اين نوع دوم تنهايي در شمايل جريمه نيز به­كار مي­رود اگر تو در صحنه­ي روزگار به بازي تن­در ندهي و يا نقشي را كه "ديگري" مي­خواهد ايفا نكني تنها گذاشته مي­شوي و فراموش مي­شوي. مانند هنرمنداني كه خلاف انتظار ما عمل كردند و تنها گذاشتيمشان و فراموششان كرديم. كم­تر كسيست كه خواستش اين نوع تنهايي باشد. گاه نمي­خواهي آن­گونه باشي كه ديگري – شايد بهتر باشد تمام اين ديگري­ها را جامعه بخواني- از تو توقع دارد و چونان آشوبگري انقلابي در مقابلش مي­ايستي و حاضري براي هدف­ات مبارزه كني اين جا تنها ماندن و فراموش شدن رامي­پذيري اما خواست مستقيم تو نيست. بلكه نتيجه­ي غير مستقيم عمل­ات است. اميدوارم توانسته باشم منظورم را روشن بيان كنم.
بحث ديگرت انفعال "من" در مقابل "ديگري" بود. اگر انفعال را قبول مي­كردم نمي توانستم تنها بودن را بپذيرم و يا تا هميشه در تنهايي فرو مي­غلتيدم. انسان خالق است، مي­آفريند هرچه بخواهد و در هرشمايلي، انسان گاهي ديگري را نمي بيند و آن وقت است كه مي­گوييم تنهاست. ديگري را بيش از حد مي­بيند مي­گوييم در جامعه مستحيل شده. انسان است كه مي­تواند از "ديگري" غول بسازد يا پشت به او راهش را ادمه دهد. هرچند هيچ­گاه نمي­توان براي هميشه از "ديگري" رهايي يافت.
در تمام لحظاتي كه به انسان موجودي تنها مي­انديشيدم و حتي پس از آن كه مشغول نگاشتنش شدم، روح گافمن را بالاي سر خود احساس كردم. اما تمام سعيم بر آن بود تا با كم­ترين توجه به سنگيني نگاهش از خودم بنويسم. من با بيشترين فصل فاصله­اي كه مي­توانم با يك جامعه شناس داشته باشم­. چه كنم كه چهار سال هم­نشيني با جامعه­شناسان برايم بي تاثير نبوده و با وجود تلاشي چشم­گير براي پاك كردن آثارشان تا كنون تنها موفق به كم­رنگ كردنشان شده­ام. هرچند لحظاتي طولاني مي­توانم هرچيز باشم جز يك هم­نشين با جامعه شناسان اما اين­گونه بودن دائمي نيست.
اما تلفيق؛ در مقابل اين واژه عاجزانه دست و پا ميزنم تا مبادا روزي كه اين حوالي كمين كرده مصداق­اش شوم. تلفيق بي­اندازه مرا ياد روباه مي­اندازد، ياد زرنگي بيش از حد، محتاط بودن و همواره عصا بدست راه رفتن. افراطي بودن را به هرچه محافظه­كاريست ترجيح مي­دهم. احساس مي­كنم ناگزير در سنين ميانه­سالي محافظه­كار خواهم شد شايد به همين دليل امروز تا مي­توانم از آن مي­گريزم و به قول دوستي با يك قوره ترش مي­شوم و با يك مويز شيرين.

Saturday, April 12, 2008

 

آيا «ديگران» همه فريبکارند ؟


انسان مدرن ، زندگي شهري ، تقسيم کار و تخصصي شدن ، انسان با همه هست و به همه نياز دارد اما تنها است . من هنوز مطمئن نيستم آيا تنهايي براي ما ، ما آدم ها معنا دارد يا نه ؟ آدم هايي که هنوز عامل مهم تنها نبودن برايشان اهميت دارد ، خانواده ، دوستان و همان ديگران . تنهايي يعني چه ؟ من تنهايي را در صورت حضور ديگري مي توانم بفهمم يا انتخابش کنم . تنهايي و ديگري لازم و ملزوم يک ديگرند و باز هم ديگري است که تنهايي ما را معنا مي دهد . تنهايي با ديگران متفاوت معناهاي متفاوت مي يابد . ديده نشدن شکلي از تنهايي است و ديده شدن شکلي ديگر. زماني که آدمي بي ديگران تنهاست و زماني که با ديگران هم تنها است . تنها بودن ( انتخاب تنهايي ) فرصتي بازانديشانه به « خود » است . خودي که « من » را براي ديگري مي سازد و « درمن » اش در نسبت با ديگران معنا مي يابد . تنهايي خود را در برابر ديگران بازسازي مي کند . تنهايي و جمع در يک رابطه ي نسبي هردو کارکردهايي دارند ، هر دو فريبنده اند و تقلايي براي ديده شدن . گاه فرد در جمع ديده مي شود و گاه در تنهايي . ببين باز هم ديگري اينجا مهم است . ديگري ، ديگري ، ديگري… !!!!
خانواده تنها شدن را مي تواند از تو دريغ کند همينطور دوستان . بايد به آن ها بگويي که مي خواهي تنها باشي اما باز هم تنها نيستي حتي جسم ها هم تو را تنها نمي گذارند.در اين شرايط من خودم تنهايي را به راحتي حس نکردم و به همين خاطر ديگري را هم در فرصت به دست آمده ي تنهايي نپذيرفته ام . براي من ، شب است و تنهايي و تنهايي
اگر تنهايي يک انتخاب است که ديگر درد نيست و مي تواند درمان درد باشد ، اما اگر درد باشد که درمانش جمع است . هرکدام باشد درمان رفتن در مسير خلاف روال پيشين است . در اين حالت نه تنها ديگري مي تواند فريبنده باشد که تنهايي هم پرنيرنگ و فريبنده است . اگر در آن جا شخص ديگري تو را مي فريبد در تنهايي تو مي تواني خودت را فريب دهي!!!
هيچ وقت اين جمله را فراموش نمي کنم . در ايام نوجواني از ديگران شنيده بودم جامعه گرگ بسيار دارد و مي بايست مراقب بود . گرگ هاي آن همان ديگران فريبکار ونيرنگ باز تو اند . اما آيا همه گرگ اند ؟ همه مي خواهند من و تو را فريب دهند ؟ ديگراني که از آن ها صحبت کردي همين جمله را برايم تداعي کردند . آن زمان ها و گاهي اين روزها به خودم مي گويم اگر آن ها براي من گرگ اند پس من هم براي آن ها گرگم ؟ اگر آن ها گرگ اند من در مقابلشان چه هستم ؟ من آن بره اي ام که به راحتي به دام آن ها مي افتم ؟ آيا من و تو همان کنشگر منفعل مي شويم ؟ شناخت ديگران و آغاز تعامل با آن ها با پيش فرض گرگ بودن و فريبکار بودنشان براي من هميشه سخت بوده است . آغاز رابطه با چنين پيش فرضي شکننده است . در حقيقت اين رابطه براي من باز هم تنهايي است
اصلا فکر کرده اي که تو هم دستان پر نيرنگت را براي جدا شدن فردي از تنهايي اش چند بار دراز کرده اي ؟!!!فکر کرده اي چندين بار افراد را فريب داده اي ؟ چه دنياي دني يي است آن جايي که همه گرگ صفتانيند حقه باز !!!! پس من چه هستم ؟!!!! من و ديگران ، ديگران و من ؟!!!
اما بيا کمي واقع بين باشيم . زندگي را بي ديگران و بي تنهايي معنا کن . براي من هر کدام مفري از ديگري است . زندگي من« تلفيق» هر دو است . زندگي من هم نيرنگ ديگري است و هم ياري او . ديگران محدود کننده اند ، نقش محدود کننده است ، انتظار محدود کننده است ، خود وانمودي و خود موجود محدود کننده اند . اما … همه رهايم کرده اند … . راستي فراموش نکرده اي که ما منفعل نبوده ايم ؟ يادت هست با ديگران مخاطب مان با شيوه هاي خاصي برخورد مي کرديم ( مديريت تاثيرگذارمان را يادت هست) ؟ يادت هست هاله ي قدسي و فاصله مان را با مخاطبان ؟
تناقض عجيبي است زندگي ما… !

Wednesday, April 02, 2008

 
نگاهي به سايت ها ي خبري يا وبلاگ هاي شخصي به خوبي نشان مي دهد که در ميان سريال هاي طنز باز هم مهران مديري توانست جايگاه متمايزي کسب کند . نقدها و نظرات زيادي نوشته شد . ديشب يکي از دوستانم مطلبي را برايم فرستاد . نگاهش به شصت چي برايم جالب بود
انسان ، موجودي تنها با هزار چهره - درنگي بر سريال مرد هزار چهره
در چند سال اخير زندگي لحظاتي را تجربه كردم كه بي­پروا خود را از دويدن هم­پاي چرخ دوار روزگار منع كرده­ام. لحظه­اي تامل، توقف و دور شدن كه نتيجه­اش كوچك شدن همه چيز در پيش چشمانم است. اين لحظات ناب لذتي مهار ناشدني نثارم مي­كنند كه همواره عطش رسيدن به آن در جانم زبانه مي­كشد و ترس تكرار نشدنش التهابم را براي تجربه­ي چندباره فزوني مي بخشد. آن­چه بيش از همه در اين دوره­هاي طلايي تنهايي تسخيرم مي­كند پرسشي سخت بي جواب مانده است. پرسشي ازلي از خويشتن كه پاسخي ابدي را برنمي­تابد، "كيستم؟" و سخت طاقت فرسا تر از آن، اين­جا چه مي­كنم؟ هربار كه مي­خواهم خود را بشناسم ناگزير مسير پاسخ گويي به اين سوال مرا به سويي هدايت مي­كند كه در آن حرف از "ديگري" به ميان مي­آيد. اين كه "ديگري" مرا چگونه مي­بيند و چرا اين­گونه درباره­ام مي انديشد. "ديگري" هرقدر هم نزديك شود به يك باره و در يك آن حس مي­كنم غريبه است. تمام وجودم را تنهايي پر مي­كند و حس آشنايي نرم نرمك زير پوستم پخش مي­شود يك وحشت شيرين و شايد هم تلخ. وحشت ناشناخته ماندن ديده نشدن، تنها بودن، تنها ماندن و تنها مردن. تنهايي شيرين است اما شيرينيش تا وقتي دوام دارد كه به خواست خود تنها شده باشيم و قبل و بعدي داشته باشد كه با آن يكي نيست. بسياري را ديده­ام كه تقلايي ستودني مي­كنند تا به چشم بيايند و با به چشم آمدن از حس آشناي تنهايي رهايي يابند.
اين­ همه پراكنده­گويي مقدمه­اي بود تا نشان دهم مسعود شصتچي سمبلي بي مانند براي اين تقلاست. هرچند خود از آن آگاه نيست. وضعيت نا متعارفش در زيرزمين بايگاني اداره­ي ثبت احوال گويي فرياد مي­زند كه انساني فراموش شده است. زير­زمين خانه­ها - البته از نوع قديمي­اش- پر است از وسائلي كه شايد فاقد معنايي خاص و كاركردي معتبر باشند اما سرشار از خاطراتي دست نخورده براي صاحبان يا گردآورندگانشان هستند. خاطراتي كه اين اشياء مانند زنجير هايي حافظ اتصال آن ها به عالم وجود و مفري براي گريز از نيستي شده­اند. اين امر بايگاني و زير زمين را در حكم مراعات­النظير هايي قرار مي­دهد كه معناي يك ديگر را باز مي­نمايانند. وي براي بيرون آمدن از گودال فراموشي بايد بازي كند و در اين بازي نقشي را ايفا كند كه "ديگري" از او توقع دارد و به قدري طبيعي كه "ديگري" فاصله­ي ميان او و نقشش را فراموش كند. بارها در آخرين جلسه­ي دادگاهش تاكيد مي­كند كه من از اول اشتباهي بودم. اما اشتباه او نقطه­ي قوتش بود به بيان ساده­تر از نقطه­ي قوتش ضربه خورد. مسعود شصتچي بيش از حد طبيعي بازي كرد و فاصله­ي ميان خود حقيقي و خودي كه ديگران از او توقع داشتند را به پايين ترين حد ممكن تقليل داد. اين بازيگر توان­مند كه بيش از حد در نقشش غرق مي­شد تنها در مقابل آينه خويشتن خويش را به ياد مي­آورد اما به قدري خويشتن ديگري در وجودش قدرت­مند حضور داشت كه هربار خويشتنش شكست خورده باز مي­گشت.
نكته­اي ديگر كه در جلسه­ي آخر دادگاه برآن تاكيد شد بي­دفاع بودن يك انسان در مقابل ديگري است كه بي گمان از دلايل غرق شدن شصتچي در نقش­هاي محولش بود. وقتي قاضي از او مي­خواهد كه آخرين دفاع را از خود بكند مي­گويد من بي دفاعم آقاي قاضي. شصتچي نمونه­ي كاملي از انسان­هاييست كه تنهايي تمام تاب و توانشان را ربوده و درست در لحظه­اي كه مقاومتشان سير نزولي را پر شتاب طي كرده "ديگري" در هيبتي اهريمني _ و شايد هم اهورايي_ به سراغشان مي­آيد و دستان ناپاكش را با حيله­ي رهايي از بند تنهايي و به هدف بازگشتن فرد به بازي پرنياز و پرصلابت به سويشان دراز مي­كند و انسان خسته­ي تنهاي درمانده­­ي فراموش شده به اميد رهايي دستان پرنياز را به گرمي مي­فشارد. اين ديگري خود روزي تنها بوده و دستي پر فريب به سويش دراز شده. اما جز پذيرش اين دست چاره چيست؟ انسان تنهاست. انسان­ها همه حتي در كنار هم تنها هستند. چاره­ي اين درد را در نديدنش مي­بينند. انسان سعي مي­كند از تنهايي درآيد به همين دليل شروع به ساختن مي­كند دست به آفرينش مي­زند انسان به قدري خود را سرگرم مي­كند تا تنهاييش را فراموش كند. اين درديست مشترك كه جدا جدا درمان نمي­شود. هراز گاهي انساني از اين سرگرمي­هاي خود ساخته خسته مي­شود بازي را نيمه كاره رها مي­كند به كناري مي­رود و خلوتي مي­سازد "ديگران" در برهه­اي به يك­باره نبودش را احساس مي­كنند و براي رهاييش دستانشان را به سويش دراز مي­كنند و دوباره انسان فريبي ديگر مي­خورد و به ادامه­ي بازي تن مي­دهد. تنهايي، انسان را بي دفاع مي­كند و انسان بي­دفاع به بازي مشغول مي­شود.
وقتي كه شصتچي از زندان رهايي مي­يابد براي لحظاتي دوباره تنها بودن و فراموش شدن يك انسان را نظاره مي­كنيم كه اين تنهايي باز هم سرآغازي براي پررنگ شدن "ديگري" شده است. شايد بخواهيم اميد داشته باشيم كه اين بار "خويشتن" تن به ذلت برآوردن توقعات فزاينده­ي "ديگري" ندهد و شايد خيال بافانه آرزو كنيم كه نقشش را خوب بازي نكند و "جو گير" نشود اما تمام اين­ها آرزويي هم نشين با محال­اند. تا وقتي كه راه فرار از تنهايي را در دستان پرنيرنگ ديگري جستجو مي­كنيم بازي مي­كنيم تا دردهايمان را فراموش كنيم و در اين بازي­ها مجبوريم توقعات "ديگري" را برآورده كنيم و... .

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]