Wednesday, April 02, 2008
نگاهي به سايت ها ي خبري يا وبلاگ هاي شخصي به خوبي نشان مي دهد که در ميان سريال هاي طنز باز هم مهران مديري توانست جايگاه متمايزي کسب کند . نقدها و نظرات زيادي نوشته شد . ديشب يکي از دوستانم مطلبي را برايم فرستاد . نگاهش به شصت چي برايم جالب بود
انسان ، موجودي تنها با هزار چهره - درنگي بر سريال مرد هزار چهره
در چند سال اخير زندگي لحظاتي را تجربه كردم كه بيپروا خود را از دويدن همپاي چرخ دوار روزگار منع كردهام. لحظهاي تامل، توقف و دور شدن كه نتيجهاش كوچك شدن همه چيز در پيش چشمانم است. اين لحظات ناب لذتي مهار ناشدني نثارم ميكنند كه همواره عطش رسيدن به آن در جانم زبانه ميكشد و ترس تكرار نشدنش التهابم را براي تجربهي چندباره فزوني مي بخشد. آنچه بيش از همه در اين دورههاي طلايي تنهايي تسخيرم ميكند پرسشي سخت بي جواب مانده است. پرسشي ازلي از خويشتن كه پاسخي ابدي را برنميتابد، "كيستم؟" و سخت طاقت فرسا تر از آن، اينجا چه ميكنم؟ هربار كه ميخواهم خود را بشناسم ناگزير مسير پاسخ گويي به اين سوال مرا به سويي هدايت ميكند كه در آن حرف از "ديگري" به ميان ميآيد. اين كه "ديگري" مرا چگونه ميبيند و چرا اينگونه دربارهام مي انديشد. "ديگري" هرقدر هم نزديك شود به يك باره و در يك آن حس ميكنم غريبه است. تمام وجودم را تنهايي پر ميكند و حس آشنايي نرم نرمك زير پوستم پخش ميشود يك وحشت شيرين و شايد هم تلخ. وحشت ناشناخته ماندن ديده نشدن، تنها بودن، تنها ماندن و تنها مردن. تنهايي شيرين است اما شيرينيش تا وقتي دوام دارد كه به خواست خود تنها شده باشيم و قبل و بعدي داشته باشد كه با آن يكي نيست. بسياري را ديدهام كه تقلايي ستودني ميكنند تا به چشم بيايند و با به چشم آمدن از حس آشناي تنهايي رهايي يابند.
اين همه پراكندهگويي مقدمهاي بود تا نشان دهم مسعود شصتچي سمبلي بي مانند براي اين تقلاست. هرچند خود از آن آگاه نيست. وضعيت نا متعارفش در زيرزمين بايگاني ادارهي ثبت احوال گويي فرياد ميزند كه انساني فراموش شده است. زيرزمين خانهها - البته از نوع قديمياش- پر است از وسائلي كه شايد فاقد معنايي خاص و كاركردي معتبر باشند اما سرشار از خاطراتي دست نخورده براي صاحبان يا گردآورندگانشان هستند. خاطراتي كه اين اشياء مانند زنجير هايي حافظ اتصال آن ها به عالم وجود و مفري براي گريز از نيستي شدهاند. اين امر بايگاني و زير زمين را در حكم مراعاتالنظير هايي قرار ميدهد كه معناي يك ديگر را باز مينمايانند. وي براي بيرون آمدن از گودال فراموشي بايد بازي كند و در اين بازي نقشي را ايفا كند كه "ديگري" از او توقع دارد و به قدري طبيعي كه "ديگري" فاصلهي ميان او و نقشش را فراموش كند. بارها در آخرين جلسهي دادگاهش تاكيد ميكند كه من از اول اشتباهي بودم. اما اشتباه او نقطهي قوتش بود به بيان سادهتر از نقطهي قوتش ضربه خورد. مسعود شصتچي بيش از حد طبيعي بازي كرد و فاصلهي ميان خود حقيقي و خودي كه ديگران از او توقع داشتند را به پايين ترين حد ممكن تقليل داد. اين بازيگر توانمند كه بيش از حد در نقشش غرق ميشد تنها در مقابل آينه خويشتن خويش را به ياد ميآورد اما به قدري خويشتن ديگري در وجودش قدرتمند حضور داشت كه هربار خويشتنش شكست خورده باز ميگشت.
نكتهاي ديگر كه در جلسهي آخر دادگاه برآن تاكيد شد بيدفاع بودن يك انسان در مقابل ديگري است كه بي گمان از دلايل غرق شدن شصتچي در نقشهاي محولش بود. وقتي قاضي از او ميخواهد كه آخرين دفاع را از خود بكند ميگويد من بي دفاعم آقاي قاضي. شصتچي نمونهي كاملي از انسانهاييست كه تنهايي تمام تاب و توانشان را ربوده و درست در لحظهاي كه مقاومتشان سير نزولي را پر شتاب طي كرده "ديگري" در هيبتي اهريمني _ و شايد هم اهورايي_ به سراغشان ميآيد و دستان ناپاكش را با حيلهي رهايي از بند تنهايي و به هدف بازگشتن فرد به بازي پرنياز و پرصلابت به سويشان دراز ميكند و انسان خستهي تنهاي درماندهي فراموش شده به اميد رهايي دستان پرنياز را به گرمي ميفشارد. اين ديگري خود روزي تنها بوده و دستي پر فريب به سويش دراز شده. اما جز پذيرش اين دست چاره چيست؟ انسان تنهاست. انسانها همه حتي در كنار هم تنها هستند. چارهي اين درد را در نديدنش ميبينند. انسان سعي ميكند از تنهايي درآيد به همين دليل شروع به ساختن ميكند دست به آفرينش ميزند انسان به قدري خود را سرگرم ميكند تا تنهاييش را فراموش كند. اين درديست مشترك كه جدا جدا درمان نميشود. هراز گاهي انساني از اين سرگرميهاي خود ساخته خسته ميشود بازي را نيمه كاره رها ميكند به كناري ميرود و خلوتي ميسازد "ديگران" در برههاي به يكباره نبودش را احساس ميكنند و براي رهاييش دستانشان را به سويش دراز ميكنند و دوباره انسان فريبي ديگر ميخورد و به ادامهي بازي تن ميدهد. تنهايي، انسان را بي دفاع ميكند و انسان بيدفاع به بازي مشغول ميشود.
وقتي كه شصتچي از زندان رهايي مييابد براي لحظاتي دوباره تنها بودن و فراموش شدن يك انسان را نظاره ميكنيم كه اين تنهايي باز هم سرآغازي براي پررنگ شدن "ديگري" شده است. شايد بخواهيم اميد داشته باشيم كه اين بار "خويشتن" تن به ذلت برآوردن توقعات فزايندهي "ديگري" ندهد و شايد خيال بافانه آرزو كنيم كه نقشش را خوب بازي نكند و "جو گير" نشود اما تمام اينها آرزويي هم نشين با محالاند. تا وقتي كه راه فرار از تنهايي را در دستان پرنيرنگ ديگري جستجو ميكنيم بازي ميكنيم تا دردهايمان را فراموش كنيم و در اين بازيها مجبوريم توقعات "ديگري" را برآورده كنيم و... .
اين همه پراكندهگويي مقدمهاي بود تا نشان دهم مسعود شصتچي سمبلي بي مانند براي اين تقلاست. هرچند خود از آن آگاه نيست. وضعيت نا متعارفش در زيرزمين بايگاني ادارهي ثبت احوال گويي فرياد ميزند كه انساني فراموش شده است. زيرزمين خانهها - البته از نوع قديمياش- پر است از وسائلي كه شايد فاقد معنايي خاص و كاركردي معتبر باشند اما سرشار از خاطراتي دست نخورده براي صاحبان يا گردآورندگانشان هستند. خاطراتي كه اين اشياء مانند زنجير هايي حافظ اتصال آن ها به عالم وجود و مفري براي گريز از نيستي شدهاند. اين امر بايگاني و زير زمين را در حكم مراعاتالنظير هايي قرار ميدهد كه معناي يك ديگر را باز مينمايانند. وي براي بيرون آمدن از گودال فراموشي بايد بازي كند و در اين بازي نقشي را ايفا كند كه "ديگري" از او توقع دارد و به قدري طبيعي كه "ديگري" فاصلهي ميان او و نقشش را فراموش كند. بارها در آخرين جلسهي دادگاهش تاكيد ميكند كه من از اول اشتباهي بودم. اما اشتباه او نقطهي قوتش بود به بيان سادهتر از نقطهي قوتش ضربه خورد. مسعود شصتچي بيش از حد طبيعي بازي كرد و فاصلهي ميان خود حقيقي و خودي كه ديگران از او توقع داشتند را به پايين ترين حد ممكن تقليل داد. اين بازيگر توانمند كه بيش از حد در نقشش غرق ميشد تنها در مقابل آينه خويشتن خويش را به ياد ميآورد اما به قدري خويشتن ديگري در وجودش قدرتمند حضور داشت كه هربار خويشتنش شكست خورده باز ميگشت.
نكتهاي ديگر كه در جلسهي آخر دادگاه برآن تاكيد شد بيدفاع بودن يك انسان در مقابل ديگري است كه بي گمان از دلايل غرق شدن شصتچي در نقشهاي محولش بود. وقتي قاضي از او ميخواهد كه آخرين دفاع را از خود بكند ميگويد من بي دفاعم آقاي قاضي. شصتچي نمونهي كاملي از انسانهاييست كه تنهايي تمام تاب و توانشان را ربوده و درست در لحظهاي كه مقاومتشان سير نزولي را پر شتاب طي كرده "ديگري" در هيبتي اهريمني _ و شايد هم اهورايي_ به سراغشان ميآيد و دستان ناپاكش را با حيلهي رهايي از بند تنهايي و به هدف بازگشتن فرد به بازي پرنياز و پرصلابت به سويشان دراز ميكند و انسان خستهي تنهاي درماندهي فراموش شده به اميد رهايي دستان پرنياز را به گرمي ميفشارد. اين ديگري خود روزي تنها بوده و دستي پر فريب به سويش دراز شده. اما جز پذيرش اين دست چاره چيست؟ انسان تنهاست. انسانها همه حتي در كنار هم تنها هستند. چارهي اين درد را در نديدنش ميبينند. انسان سعي ميكند از تنهايي درآيد به همين دليل شروع به ساختن ميكند دست به آفرينش ميزند انسان به قدري خود را سرگرم ميكند تا تنهاييش را فراموش كند. اين درديست مشترك كه جدا جدا درمان نميشود. هراز گاهي انساني از اين سرگرميهاي خود ساخته خسته ميشود بازي را نيمه كاره رها ميكند به كناري ميرود و خلوتي ميسازد "ديگران" در برههاي به يكباره نبودش را احساس ميكنند و براي رهاييش دستانشان را به سويش دراز ميكنند و دوباره انسان فريبي ديگر ميخورد و به ادامهي بازي تن ميدهد. تنهايي، انسان را بي دفاع ميكند و انسان بيدفاع به بازي مشغول ميشود.
وقتي كه شصتچي از زندان رهايي مييابد براي لحظاتي دوباره تنها بودن و فراموش شدن يك انسان را نظاره ميكنيم كه اين تنهايي باز هم سرآغازي براي پررنگ شدن "ديگري" شده است. شايد بخواهيم اميد داشته باشيم كه اين بار "خويشتن" تن به ذلت برآوردن توقعات فزايندهي "ديگري" ندهد و شايد خيال بافانه آرزو كنيم كه نقشش را خوب بازي نكند و "جو گير" نشود اما تمام اينها آرزويي هم نشين با محالاند. تا وقتي كه راه فرار از تنهايي را در دستان پرنيرنگ ديگري جستجو ميكنيم بازي ميكنيم تا دردهايمان را فراموش كنيم و در اين بازيها مجبوريم توقعات "ديگري" را برآورده كنيم و... .
Comments:
<< Home
سلام مرسده خانوم گل
احوال شما؟ سال نو مجدد مبارک
کیکی از بهترین چیزایی که اشاره کرده بودی همین فاصله زیاد " خو وانمودی " و " خود حقیقی " بود. نقد خوبی بود.
سودابه
موفق باشی عزیز
Post a Comment
احوال شما؟ سال نو مجدد مبارک
کیکی از بهترین چیزایی که اشاره کرده بودی همین فاصله زیاد " خو وانمودی " و " خود حقیقی " بود. نقد خوبی بود.
سودابه
موفق باشی عزیز
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home
Subscribe to Posts [Atom]