Thursday, February 07, 2013

 

جای خالی سرمایه

چند وقت پیش در جمعی شرکت کردم که هرکدامشان به نوعی از جوانان فعال اوایل  انقلاب بودند.مثل همیشه یکی از موضوعات اصلی این جمع ها سیاست بود با دامنه ای بسیار گسترده و همه شمول آن.از این در و آن در صحبتی بود تا در یک نقطه اتفاق نظری ایجاد شد.جای خالی سرمایه ها

در یک بحث دوستانه نیز، یکی از دوستان پرتجربه چند وقت پیش به این موضوع اشاره کرد که : کم نیستند چهره هایی که می توانند مردم را به اجتماع  و فعالیت های مدنی بازگردانند.سرمایه هایمان را نادیده می گیریم

بحث از سرمایه در جامعه شناسی بحثی نام آشنا و پرکاربرد بوده است.اما موضوع من بازتاب نگاهی است که از جانب افرادی خارج از این حوزه مطرح می شود .گویا همگی احساس نیاز و ضرورت حضور سرمایه ها را متوجه شده اند.« سرمایه »  در نگاه اول نه از نوع مادی آن که بسیار ارزشمندتر از آن محسوب می شود. کسان و چهره هایی که صفاتی چون « اعتبار »، « اطمینان » و « آبرو » را به خود منسوب کرده اند.کسانی که با سیاست به معنای موجود آن همراه نشده اند و در عرصه های دیگری فعالیت کرده و اعتبار و اطمینان، ارزش های مفقوده این روزگار را کسب کرده اند 
جای خالی سرمایه ها برای جمع اول ضرورت حضور متخصصان امر از جمله جامعه شناسان، اقتصاد دانان و . . . در صحن علنی اجتماع است که می توانند سطح آگاهی را بالا برده و تحلیل نزدیک به واقعیتی از وضع موجود ارائه دهند( در شرایط فعلی حضور بعضی از این سرمایه ها در قالب مقالاتی که در روزنامه ها و مجلات می نویسند و یا مصاحبه هایی که می کنند دیده می شود) و برای جمع دوم سرمایه های نادیده انگاشته شده هنرمندان و ورزشکارانی هستند که علاقه و پشتیابانی مردم را با خود به همراه دارند.برای این گروه نهادینه کردن اخلاق با کمک سرمایه ها اولویت پیدا می کند، این چهره ها می توانند زبان غیر سیاسی سیاست به معنای عام آن باشند

Sunday, December 30, 2012

 

دستفروشی

شنبه 9 دی ماه 91  ساعت 15:15  ایستگاه مترو قلهکدختر دستفروش پیشم نشست و سریع ساک اجناسش را از دید مأمور مترو پنهان کرد.گفتم باز میگیرنتون؟گفت : اگه بالا بهشون گفته باشن دستفروش بیار بالا، آره.از زنان پلیسی میگفت که ایستگاهها را زیر نظر دارند.از ایستگاه هفت تیر تا بالا دست خانم....هست و از هفت تیر به پایین خانم... . «الان باز وضع کاری ما بهتره اوایل خیلی سخت بود و پلیسای مرد میومدن سراغمون، بعضی از خانم ها شکایت کردند که چرا آقایون به ما دست می زنن و ما رو میگیرن، برای همین الان پلیس زن گذاشتن» . مثل دیگر زنان دستفروش مترو قیافه ای مقبول داشت.میگفت پنج سال است در مترو کار میکند.گفتم : برای ماجرای مالیات بر فروش می گیرنتون؟ گفت : تا به حال چنین چیزی رو ازشون نشنیدم که بگن فروشتون غیرقانونیه و چون مغازه ندارید باید مالیات رو به شکل دیگه ای بدید. شما هم بپرسین اینطوری بهتون نمی گین.میگن قاچاقچی، دستفروش و حامل سلاح سرد مجرم هستن و معمولا می گن ماها قاچقچی هستیم. خوشحال بود از این که مسافرین مترو هوای فروشنده ها رو دارند و ازشون خوب می خرن.« حتی یه بار یکی از مشتریا با خانم....این درگیر شد و همدیگر رو زندند و دادگاه تشکیل شد» . از کارش راضی بود « خدا رو شکر » .اول تو غرفه های مترو کار می کردم.الانم که برای خودم کار می کنم همون درآمد رو دارم « تازه آقا بالا سر هم ندارم ». شکل کارش را دوست داشت اما میگفت استرس کار بالا است بخصوص وقتی جنس ها را بگیرند و پس ندهند
برایم جالب بود ببینم چه می فروشد.در کیسه ی سیاه بزرگش دونات بود.یعنی میشود با فروش این دونات ها ماهی 300000 تومان به طور مشخص درآمد داشت؟ حتما شده بود 

Monday, January 02, 2012

 

...فقط سلام

سلام و فقط سلام... این بار دیگر مهم نیست که بعد از چه مدت زمانی برگشته ام، چرا نبوده ام و چرا دوباره آمده ام ؟ یک دلتنگی بسیار عجیب و شدید من را دوباره به اینجا کشاند. هوس نوشتن، اینگونه حرف زدن و بودن در این نقطه ی تلفیق.فقط ممکن است فیلتر بودن بلاگ سپات مهمترین مانع نبودنم بشود و به همین دلیل احتمال دارد مکانم را عوض کنم و در خانه ای دیگر سکنی گزینم
از آمدنم خوشحالم




Tuesday, October 12, 2010

 

در مشقات به راه انداختن اولین دبستان در ایران

پس از ورود به تبریز...نخست عده ای از اقوام با سواد خود را گرد آورد و طرز تدریس اسلوب جدید را به آنان آموخت و به نام خدا اولین مدرسه(دبستان)را در سال 1305هجری قمری در محله ششکلان در مسجد مصباح الملک تاسیس کرد...اما مکتب داران دکان خود را کساد دیدند و پیشرفت مصالح جدید را مخالف مصالح خود دانستند...رشدیه را تکفیر و فتوای انهدام مدرسه جدید را صادر نمودند
پس از شش ماه...برای بار دوم مدرسه را در محله بازار دائر کرد و توانست مجددا علاقمندان فرهنگ و معارف جدید را به سوی خود جلب کن و آنان را برانگیزد که برای تعلیم و تربیت نسل آینده و بیداری آن ها با او هم عقیده شوند و برای ترقی سطح افکار عمومی ...با او همکاری کنند ولی در این احوال مخالفین نیز لحظه ای آرام ننشستند و روحانی نمایان را بر می انگیختند که علیه او قیام و او را تکفیر نمایند
برای سومین بار مدرسه را در محله چرنداب[تبریز]تاسیس کرد باز هم پیشرفت و ترقی شاگردان مایه تمجید و تحسین همگان قرار گرفت...این بار طلبه های علوم دینی مدرسه صادقیه به تحریک مکتب داران...که منافع نامشروع خود را در خطر جدی می دیدند و حتی حاضر نبودند روش تدریس جدید را جایگزین نمایند...به مدرسه ریخته به غارت آن پرداختند و میرزا حسن رشدیه را در صورت ادامه کارش تهدید به قتل نمودند
برای چهارمین بار در محله نوبر[تبریز]با اطفال فقرا و ایتام مدرسه را دائر کرد...مکتب داران ناچار به پدرش متوسل شده او را سخت تهدید نمودند و اولتیماتوم دادند.ملامهدی نیز صلاح فرزند خود را چنین دید که فعلا مدرسه را منحل کند
برای پنجمین بار در محله بازار مدرسه را دائر نمود مطابق معمول بیش از دفعات قبل مورد استقبال قرار گرفت این بار مکتب داران و کهنه پرستان سخت عصبانی شدند و تصمیم به نابودی مدرسه گرفتند به طوریکه جسارت را به حدی رساندند که به مدرسه هجوم برده کودکان را مجروح و یکی از آنان را شهید نمودند.این موضوع چنان وحشتی در مردم ایجاد کرد که ناچار به مشهد گریخت...میرزا حسن خان در مشهد هم آرام نتوانست بگیرد اقدام به تاسیس مدرسه ای نمود...مکتب داران مشهد با اطلاع از حوادث تبریز اجامر و اوباش را تجهیز و به مدرسه جدید ریخته،و برای این که او دیگر هوس باز کردن مدرسه را در مشهد نکند با چماق به جان او افتاده و دستش را شکستند و مدرسه را غارت کردند...او پس از معالجه دستش به تبریز بازگشت
برای ششمین بار در لیلی آباد مدرسه ای دائر نمود گرجه از نو تحریکاتی به عمل آمد...مدرسه به مدت سه سال دوام داشت...مخالفین چون نتوانستند به تحریک عوام بپردازند این بار قصد جان او را نمودند و شبی در گذرگاه چند تیر به طرف او شلیک کرده و یکی به پایش اصابت کرد...مخالفین فرصت را مغتنم شمرده مدرسه را بستند...بعد از بهبودی ...هیچکس جرات نداشت خانه خود را به او اجاره دهد،این بار از پول فروش مزرعه ای که داشت با اجازه علما نجف مسجد شیخ الاسلام را که روبه روی دارالفنون بود و مزبله دانی بازاریان و مردم رهگذر بود تعمیر کرد و آنجا را برای هفتمین بار مدرسه نمود...این بار به تهیه میز و نیمکت و تخته سیاه که تا آن موقع اصلا معمول نبود مبادرت نمود و در فواصل ساعات درس مدتی را برای تفریح شاگردان در نظر گرفت...ولی محاسدان بی کار ننشسته با تحریک یکی از عالم نمایانی که در جلسه امتحان آخر سال حضور داشت و از پیشرفت شاگردان در شگفت شده بود،بودن مدرسه را خلاف شرع اعلام کرد.چون از او علت را خواستند فرمود نوباوگانی که به این سرعت و سهولت مطالب به آن بزرگی را فرا می گیرند،مسلما بعدها از دین برخواهند گشت و به کفر روی خواهند آورد.بدین فتوا خبرآوردند که عده ای از اوباش حرفه ای ...برای غارت مدرسه حرکت کرده اند...رشدیه با تجربه قبلی که در این مواقع داشت برای آن که شاگردان صدمه ای نبینند فورا آنان را از مدرسه دور ساخت و خود و مدعوین[جلسه]به پشت بام دارافنون...رفتند تا هم از گزند اوباش در امان باشند و هم به تماشای تخریب مدرسه بنشینند،غارتگران با بیل و کلنگ که با خود آورده بودند درب اطاق ها را کنده برای تبرک می بردند معلوم شد این واقعه بدون مقدمه نبوده...زیرا نارنجکی از باروت و زرنیخ ساخته و اقدام به منفجر نمودن ساختمان که مسجد هم بود نمودند...مفخم الملک پیشکار ولیعد که در جشن حضور داشت می گفت دیدم او با دیدن وحشیگریها قاه قاه می خندد متعجبانه به او گفتم خانه خراب مردم به حال تو گریه می کنند تو میخندی؟...جواب داد از آن می خندم که این جاهلان نمی دانند که با این اعمال نمی توانند جلوی سیل بنیان کن علم را بگیرند
رشدیه،فخرالدین،1370،زندگینامه پیر معارف رشدیه،انتشارات هیرمند/صفحه33-28

Wednesday, January 13, 2010

 

باور جمعی امید

برای عرض تسلیت به استاد شش نفری شدیم و به دانشگاه رفتیم . استاد سر تا پا سیاه پوش شده بود . اتاقش خلوت بود و جز رئیس قبلی دانشکده و یک دانشجوی دیگر کسی آنجا نبود . حرف زدن برایم سخت تر از زمانی بود که با موبایل یک روز بعد از ماجرا به استاد تسلیت گفتم . آن روز برخلاف همیشه صدایش بسیار اندوهگین بود
بعد از جملات آغازین هر گفتگویی سکوت به راحتی حاکم شد . من... من که نمی دانستم چه باید بگویم . یکی دیگرمان شروع کرد از همدردی و همراهی مان از اولین روزها تا به امروز گفتن و شدت تاثرمان . استاد تشکر کرد و گفت تا زمانی که برای خود آدمی پیش نیاید نمی فهمد و نمی داند بر دیگران چه می گذرد . چه فرق ما با دیگران !! می گفت تعداد ماجراهای اینگونه زیاد شده است و جان ها رفته است . امیدواریم به ثمر برسد . گفتم با وجود ناامیدیمان به طرف مقابل مجبوریم امیدوار باشیم . استاد اما در جوابم نکته ای گفت که بارها از زبان هم نسلان او شنیده بودم :« امیدواریم . اگر امید نبود که ما باید سرمان را می گذاشتیم و می مردیم» ، ما که دیگر از دور خارج شده ایم ، به شما امید داریم
حرف سنگینی بود(است) . به ما؟! ... مایی که در یک ماه 30 بار خسته و کلافه و نا امید شدیم ؟!! وارد«جمع» شدیم ، امید گرفتیم و با خارج شدن از آن برگشتیم سر جای اول مان و بودن در گروه انتخابی و ایده محور را جز مقاطع کوتاه و اتفاقی تجربه نکرده ایم ؟
شما ارزش «گروه» و «باور جمعی» را درک کرده اید و با آن زیسته اید . اما، ما چه ؟
آن که دهه های دور گروه را تجربه کرده بود از حاکمیت گروه و قربانی شدن «فرد»های شان و فراموشی خودشان می گوید و فرمول عکس امروزی اش را به ما نسبت می دهد... !! گروهی که شکل نمی گیرد(بعد از چهارسال پیشنهاد ، درخواست، التماس و تمنا) و یا اگر شکل بگیرد دوام نمی یابد ، می پاشد و فردهای قوی از آن سر بر می آورند ، باور جمعی و گروهی دیگر معنایی نمی یابد که سال ها و دهه ها ما را بر سرش وفادار نگه دارد ... آنوقت است که تعادل میان شما و ما آرزویی می شود ، شاید برای تحققش نزد آیندگان

Sunday, December 06, 2009

 

سه سال و ده روز

درست ده روز از آغازم می گذرد . سه سال هم شده است . سه سال چقدر زود گذشت(باز هم تکرار در کلیشه های از دست رفتن زمان) . اولین پستم را در سایت مرکزی دانشگاه الزهرا گذاشتم . با چه شوق و ذوقی به اصرار یک «دوست» قدیمی و پیشنهاد یک«استاد و دوست تازه ام» این کار را جدی گرفتم . قرار بود این جا رسانه ی من شود ، جایی جدای از تقویم های روزنوشته ام . جایی که قرار بود ساختار دیگری برای نوشته هایم ایجاد کنم . قرار بود این جا حرفم ، نظرم و مشاهده ام را بگویم . قرار بود این جا محل حضور وجدان ام باشد . محل حضور من بیرون از خودم . جایی که گاه چنان تلنگرهایی سخت به خود می زدم تا بار دیگر از زمین بلند شوم . فکر می کنم ... شاید کمترکسی به اندازه ی من با خود چنین بی رحمانه برخورد کند . حتی من دعواهایم با خودم را به این صفحه کشاندم ، به این جا تا به خودم نشان دهم تلفیق می تواند راه حل من و یا شما باشد . تلفیق هدف است راهش را خودم و خودتان باید پیدا کنیم... نه!... تلفیق راه است و هدف را خودم و خودتان تعیین می کنیم . تلفیق هر دو است
در یک سال آخر اما... فراموش کردم چرا اینجا می نوشتم و می نویسم . آن زمان تعلقی مقیدانه به این خانه داشتم...!! نوشته هایم را مرور کردم ... چه جالب...!! در تاریخ های تقویمی نزدیک به هم در هر سال یک حس مشابه را تجربه کرده است . چقدر به زمین نشسته است خارج از خود«اش» ، «عینک» را به چشم زده و سر تا پا، بیرون و درون اش را نگریسته است . به درستی «مشاهده» کرده و اگر نه درسش را نخوانده تشریح اش کرده است . وباز هم تشریحش خواهد کرد هر بار سخت تر از بارهای قبل و گمان نمی کند کسی به اندازه ی او با خود «اش» بی رحمانه برخورد کند . نتیجه ی آن؟ ...درهر سال یک حس مشابه را تجربه کرده است
زندگی راه غریبی است/ که من را با خود/به هر آن لحظه ی تکرار/همان آن لحظه ی تکرار نامکرر خود/ به همان لحظه ی نامکرر مشابه خود/ به همان لحظه ی تشریح خودم با تو/ به همان لحظه ی میمون شکوفایی من/در همان لحظه ی مشابه غریب/ به همان لحظه ی زندگی/ من را/تو را/ روابطمان ر ا/ ما و جمع را/ به همان لحظه ی زیستن/ به همان لحظه ی تکرار نامکرر خود/ به همان لحظه ی شکّ اوفایی/ پرتاب می کند
در این سال جدید چیزی شده است . اتفاقی افتاده است . از غار تنهایی خبری نیست و نخواهد بود . او آن خودش نیست اما باز بر زمین نشسته است ... امسال تعلق و قیدهای اش را به این صفحه از دست داده است ... آنچه پیش آمده همان لحظه ی زندگی است ... همان جایی که با لباس سفید به اتاق تشریح خودش می رود . نمی داند چه چیز را از تشریح بیرون خواهد آورد ، هر چه باشد به این اتفاق مربوط می شود ... نمی دانم ، اما همان لحظه ی زیستن ای دیگر است در سومین سال

Wednesday, November 25, 2009

 

یک مشاهده

پنجشنبه ی سومین هفته ی مهر بود که دانش آموزان اول دبیرستان را به اردوی کردان بردند . قرار شد همه ی دانش آموزان برای من یکی از مشاهدات مهم و جالب توجه شان را بنویسند . این کار برایشان آنقدر سخت و عجیب بود که چندین بار راجع به شکل و موضوع نوشتنش پرسیدند و چند جلسه از نوشتن سرباز زدند . بعد از کلی صحبت کردن و چانه زدن قرار شد در حد یک صفحه یا حتی یک پاراگراف برایم بنویسند . بهترین برگه ای که از بچه ها گرفتم نوشته ای است که می خوانید
فاطمه احمدزاده 1/1

پس از مشاهده و بررسی کلیه ی تلفن های همراه بچه ها در روز اردو 16 مهر88 به نتایج زیر دست یافتم
گوشی نوکیا 5300 با قاب قرمز و 5800 با قاب قرمز از رایج ترین گوشی ها در بین بچه ها بود . گران ترین ها بین 8800 یک عدد ، آی فون دو عدد و ان97 یک عدد بود . مارک های موبایل ها با بیشترین آمار اول نوکیا بود ، دوم سونی اریکسون6 عدد ، سوم سامسونگ 4 عدد ، چهارم آی فون 2عدد و پنجم موتورولا 2 عدد بوده است . و داغون ترین گوشی ها به گفته ی خود بچه ها گوشی من (فاطمه احمدزاده) و درسا کلاس 1/2 بوده است
نتایج : چرا اکثر بچه ها تمایل به داشتن گوشی جدید دارند؟
بسیاری از بچه ها تمایل دارند با خرید گوشی های گران طبقه ی اجتماعی و میزان درآمد خود را ، برای جلب توجه به بقیه بگویند
بسیاری از بچه های دیگر فقط تمایل دارند که با خرید یک گوشی جدید و سالم فقط خود را به اصطلاح آپ دیت کنند
و البته تعداد کمی از بچه ها گوشی هایشان برایشان بی اهمیت بوده و شاید حتی سال ها هم به فکر عوض کردن آن نیفتند
و البته بسیاری دیگر نیز برای داشتن همه ی لوازم جانبی( از جمله دوربین ، بلوتوث و... ) هر چند وقت یکبار گوشی های خود را عوض می کنند
این بود نتایج گزارش من

Friday, October 30, 2009

 

تنگناها!؟

دانشجویان مطالعات فرهنگی به خوبی می دانند چهارشنبه ی هفته ی پیش در مجمع سالانه ی گروه مطالعات فرهنگی و ارتباطات چه گذشت . مطلب وبلاگ دکتر رضایی هم مربوط به همه گفت و گوها و سخنرانی های آن جلسه است . به عنوان دانشجوی مطالعات فرهنگی در این پست نظرم را درباره ی جلسه ی هفته پیش می گویم
دو هفته ی پیش ایمیلی از انجمن دریافت کردم با عنوان مطالعات فرهنگی و ارتباطات : چالش های پیش رو و تنگناها . عنوان جلسه مجمع ایرانی مطالعات فرهنگی و ارتباطات در ذهن چالش های ارتباط میان این دو رشته را تداعی می کند . «و» حرف ربطی است نزدیک و مرتبط کننده ، نه تفکیک کننده . همانطور که نام انجمن و تعریف رشته ی مطالعات فرهنگی ذیل رشته ی ارتباطات در دانشکده علوم اجتماعی تهران پیوند این دو رشته را مد نظر قرار داده است ، اما در آن جلسه تفکیک بیش از پیوند دیده می شد . بخش اول مراسم از آن اساتید ارتباطات و دانشجویان اش بود که بعد از تمام شدن سخنرانی اساتیدشان سالن را ترک کردند و بخش دوم هم مربوط به مطالعات فرهنگی بود و دانشجویانش و دعواهایشان . همایشی که انجمن علمی هر گروه می توانست جداگانه آن را برگزار کند و به سوالات درون گروهی دانشجویانش پاسخ گوید
اتفاق خوب این جلسه همنشینی اساتید گروه های مطالعات فرهنگی بود و برنامه به دانشگاه تهران و علم و فرهنگ محدود نشده بود، رئیس گروه مطالعات فرهنگی علامه و اساتید گروه هم حضور داشتند . در زمان استراحت میان برنامه همه دور هم بودند و «گپ» می زدند و البته زمان کوتاه فرصت به تبادل نظرهاشان نمی داد ...! اگر قائل به حداقل باشیم همین دور هم بودن همه ی مدعیان مطالعات فرهنگی و سلام و احوالپرسی سالیانه ی آن ها کفایت می کند و اگر چیزی ورای آن نخواهیم حرف دکتر رضایی درست خواهد بود که نه از این جلسه که ازهیچ جلسه و همایشی انتظار علم و دانش نداریم که علم و دانش نه با تایید و تعارف با هم درست نمی شود و نه با بیان دلگیری های شخصی و گله گذاری از هم ، علم آنجا شکل می گیرد که منتقدین حرف هایشان را بگویند (همانطور که دکتر آزاد در ابتدای جلسه به درستی اشاره کردند) . حتما اعضای علمی انجمن ایرانی مطالعات فرهنگی و ارتباطات با اساتید،نظراتشان و حساسیت هایشان آشنایی دارند به همین دلیل ای کاش با وجود تمام اختلاف های پیش آمده توجه بیشتری به حساسیت آداب دانی استاد می نمودند و استاد محترم هم ای کاش بعد از نطق انتقادی و کنایه آمیز خود جلسه را برای احترام به نظرات مخالف ترک نمی کردند . من به عنوان مخاطب چنین جلساتی بار دیگر به این نتیجه رسیدم که اساتیدمان نمی توانند با هم حرف بزنند، مجادله و بحث کنند . بار دیگر به این نتیجه رسیدم که با انشاالله گفتن و همینگونه رفتن پیش نمی رویم . همه ی اساتید مبهوت و خوشحال از جمعیت حاضر در سالن،این «انبوه» حضور را نشانه ای از موفقیت و امیدواری به آینده تلقی می کردند !! درست است ، حاضرین بخشی از «معنا» و شاید موفقیت باشند رشته باشند اما بخش مهم «متن» آن چه می شود؟
همایش برخلاف برنامه ی از قبل اعلام شده تمام شد و تعدادی از اساتید بی سخنرانی هم صحبت کردند . صحبت هایی که باز با انشاالله گفتن و امیدواری های غیر واقع بینانه به پایان رسید . نه «علم» ی بود ، نه راه حلی و نه «چیز عجیب و غریبی» . همه دور هم جمع شدیم تا بار دیگر حرف های آشنا را تکرار کنیم و دیگر نه توقعی داشته باشیم و نه انتظاری ! تا سال آینده هم خداوندگار بزرگ است . همایش علمی بر روی همایش علمی انباشته می شود
جای خالی مجادله و مباحثه آن قدر آشکار است که هر مخالفتی بی انصافی و هر حمایتی بی توجهی به اصول قلمداد می شود . به نظر من این رشته بیش از آن که به این نوع همایش ها نیاز داشته باشد به جلسات بین گروهی سه دانشگاه تهران ، علامه و علم و فرهنگ نیاز دارد . جلساتی که اعضا در پی تایید و صحه گذاری بر نظر هم برنیایند و بیش از چند دقیقه ای برای شنیدن نظرات هم وقت بگذارند و به این سوال ها پاسخ دهند : این سه گروه جامعه ی ایرانی را چگونه می بینند ؟ این رشته با شناخت آن ها از جامعه چه ارتباطی دارد؟ چالش آن ها با مخالفانشان کجاست ؟ هر گروه خود را بیشتر در پیوند با کدام یک ازرشته ها تعریف می کند؟

Wednesday, September 02, 2009

 

!!! ... کاندیداتوری وزارت

وقتی دنبال کار می گردید هیچ چیز مهم تر از سابقه ی کاری برای شما نیست.همه مان به چنین نتیجه ای رسیده ایم . حتی اگر به مدرسه ای بروید که به واسطه ی آشنایی به شما معرفی شده باشد،وقتی می فهمند تجربه ی تدریس ندارید راغب نیستند کلاس های اصلی درس شان را به شما بدهند حتی اگر معلمی برای درس علوم اجتماعی سال اول دبیرستان نیازداشته باشند . درسی که در کنکور دانش آموزان رشته های تجربی و ریاضی اصلا به حساب نمی آید و دبیرستان هم فقط همین دو رشته را دارد . شما سابقه ی اداره ی کلاس را ندارید . این قاعده چه در مدارس غیرانتفاعی و چه درمدارس دولتی اجرا می شود . لذا شما باید از درس های فوق برنامه شروع کنید تا در نظام آموزش و پرورش سابقه ای کسب کنید . حالا اگر تدریس در مدرسه را واقعا دوست داشته باشید این مسائل را می پذیرید تا به هدفتان برسید
سال اول دبیرستان ترجیح می دادم ذهنم را برخلاف همکلاسی ها درگیر کنکور نکنم و بیشترین لذت را از مقطع جدید ببرم . ماه های آخر سال تحصیلی با اصرار دوستان و برای شوخی - خنده و انتقاد عضو بسیج دانش آموزی شدم و کارتی هم دریافت کردم ، فکر کنم چهارهزارتومان هم حق عضویت دادم !! آن سال حرف چنان از زبانی به زبان دیگر و از گوشی به گوش دیگر جابه جا شد که تحقق بخشیدنش برای ما هیجان آور می نمود . نه در عقایدمان ، نه در ظاهرمان و نه در عملمان هیچ نشانی از بسیجی بودن نبود(نیست) . می گفتند اگر چهارسال عضو فعال بسیج باشید حتما در دانشگاه قبول خواهید شد
چه انحراف بزرگی بود ...!! فکر می کنم اگر همان زمان که مصادف بود با دوره ی اصلاحات و احساسات اصلاح طلبی و هواخواهی ، از خواب غفلت بیدار می شدم و خود را در کالبد و روح دانش آموز فعال بسیجی می شناختم و اجتماعی می کردم ( برخلاف عقایدم )!! ، اگر همان را ه را در دوره ی دانشگاه نیز ادامه می دادم و فعال می بودم ،گروهی و شاخه ای و نوعی از بسیج را تشکیل می دادم و در این مدت بادمجان ها را به درستی دور قاب می چیدم ، مطیع و فرمانبرداری خالص و مخلص می شدم امروز چیزی کم نداشتم و نه تنها معلم ، که مدیر و وزیر هم می شدم
دانشجوی رشته ی علوم اجتماعی هستم که رشته ای مرتبط است ، دو مقاله ی علمی در حوزه ی آموزش و پرورش به اساتیدم ارائه داده ام . در همایش ها و کارگاه هایی شرکت کرده ام ، به حوزه ی آموزش و پرورش بسیار علاقه دارم و با دانش آموزان رابطه ای خوب برقرار می کنم ، چندین جلسه به دو نفر زبان درس داده ام ، یک زنگ دوساعته ی مدرسه را به دلیل غیبت معلم سر کلاس فلسفه ی سوم دبیرستان حاضر شدم ، از جنس اناث هستم و جوان
اگر من گذشته ام را آن گونه می ساختم !! دیگر چوب بی تجربگی درنظام آموزشی و بی سابقه بودنم را نمی خوردم . با چنان گذشته ای چه آینده ای می ساختم

Saturday, August 08, 2009

 

....تجربه هایی از یک جنس

در میان آدم های بی قدرت ، آن هایی که خواب نجات جهان را از طریق به دست گرفتن زمام قدرت و رهاندن آن ( و خودشان) از ترس می بینند ، خودشان را فریب می دهند . نوع بشر از طریق دست به دست شدن قدرت و افتادن قدرت به دست آدم های بی قدرت سابق نجات نخواهد یافت ، زیرا درست در همان روزی که قدرت به دست آن ها می افتد معصومیتشان از بین می رود . درست در همان لحظه آن ها هم به این وحشت می افتند که مبادا قدرت استحکام پیدا نکرده شان از دست برود ، رویاها و نقشه های تحقق نیافته شان نقش برآب شود ، و در نتیجه دستانشان را به خون می آلایند و تخم وحشت می پراکنند ، و سرانجام از این بادی که می کارند همان توفان را می دروند . آن ها نمی توانند از این وحشت بگریزند ، آن ها در وحشت انتقام خواهند زیست ، از وحشت از آن که دوباره به همان گذشته شان پرتاب شوند ، و از کارهایی که خودشان کرده اند به وحشت خواهند افتاد . قدرت ترکیب شده با وحشت منجر به جنون می شود . قدرت آن بی قدرت های سابق سبعانه تر از قدرت آن هایی است که از قدرت ساقط شده اند ، چون اگرچه اینان اکنون زمام حکومت را به دست گرفته اند ، باز همچنان ترس و وحشت در دلشان لانه دارد . کلیما ، ایوان . « آدم ها ی قدرتمند و آدم های بی قدرت» ، خشایار دیهیمی ، 1387

Monday, July 27, 2009

 

بگذارید هنر را در فضای باز لمس کنیم

خیابان ولیعصر - کمی بعد از ساعت پنج
به شکل بی سابقه ای خیابان ولیعصر به سمت پارک وی شلوغ بود. وقتی به میدان پارک وی رسیدم دلیل شلوغی را به یاد آوردم ! زیر پل پر بود از ون ها و بنزهای نیروی انتظامی که از فشم ، لشکرک و لواسان آمده بودند ، تعداد سرباز وظیفه ها هم کم نبود !! سوار تاکسی که شدم ، پسر بغل دستی ام گفت مجلس ختم را کنسل کرده اند ! گفتم : «خود پدر یا صدا و سیما» ؟ گفت : «گفته اند پدر اما حتما از بالا گفته اند . مردم پراکنده شده اند و عده ای رفته اند به سمت ونک » . پرسیدم درگیری که نبوده ، گفت منتظرند غروب شود و مردم بیشتر شوند، بعد
ساعت 8:50 - پارک وی
از پلیس های سبز پوش دیگر خبری نیست اما در محوطه ی بیرونی شهرداری سمت چپ چهارراه ، آدم هایی را می بینم با کلاه و لباس های پلنگی و مرد درشت هیکلی با ریش و بلوز روی شلوار که در تاریکی قدم می زدند
ساعت 9:10 - سر پل تجریش
اولین زنی هستم که در کنار چهار مرد مسن نشسته روی نیمکت و پسر جوان ایستاده کنار آن ها ، می ایستم و گوشم را به صدای ستار پسر جوان می سپارم . بلند گوی کوچک و ظرف پول روی آن نزدیک صندلی تا شویش قرار گرفته اند . این جا دیگر جای همیشگی اش شده است - پیاده روی تاریک روبه روی سردیس دکتر حسابی - . آهنگ های درخواستی هم می نوازد . احساس آرامش می کنم حتی برای لحظاتی که آنجا در خیابان و فضای باز به موسیقی گوش می دهم . کمی خوشحالم وقتی می بینم این جا هم می توانم کسانی را ببینم که سازشان را در دستشان گرفته اند ، به خیابان آمده ، می نوازند و مردم هم به شان پولی می دهند . خانم میانسالی کنار من می ایستد ، زنی به شوهرش می گوید صبر کن کمی گوش بدهیم . موسیقی در خواستی شان را هم سفارش دادند . داریوش خواجه نوری و همسرش هم مدتی طولانی آنجا ایستادند و گوش سپردند . آدم هایی بی توجه به اطرافشان به سرعت می گذشتند ، در همان لحظه آدم های بیشتری هم به این جمع اضافه می شدند . باورم نمی شد بتوانم این جا هم چنین صحنه ای را ببینم . اما هر لحظه می ترسیدم که با زیاد شدن جمعیت پلیس بیاید و «تجمع» غیر سیاسی را «متفرق» کند . خانم میانسال گفت : « شلوغ شد دیگر امکان داره بریزند ، من هم که نمی تونم حرف نزنم ، بهتره برم » . اولین کسی بودم که بعد از چند قطعه شروع کردم به دست زدن . خانم ها آمدند و روی نیمکت نشستند و مردان میانسال هم در خاطرات جوانیشان غرق شدند ، از چشمانشان و لابه لای حرف هاشان فهمیدم
پسران و دختران جوانی را می شناسم که آرزو دارند سازشان را بردارند ، به خیابان بیایند ، بنوازند و هنرشان را به نمایش بگذارند ، اگر سود مادی هم نصیبشان نشد حداقل سود معنوی تشویق های مردم و شناخته شدنشان را به دست آورند . به نظر من آوردن این شکل از موسیقی به میان مردم لزوما به معنای نیاز مادی نیست ، که نیاز به «به راحتی مطرح شدن و آزادی نواختن» اصلی ترین دلیلش است ، زدن ساز اکنون سرمایه ای متمایز کننده است که نه تنها سرمایه های فرهنگی که به ویژه سرمایه ی اقتصادی مناسب را می طلبد ، برای همین نواختن در چهارراه ها ، خیابان ها و پیاده رو های ایران تنها نمی تواند از سر نیاز مالی باشد
کمی پایین تر به سمت میدان قدس در تاریکی پیاده رو و روبه روی مغازه های تعطیل شده پسری با ظاهری مقبول : شلوار جین آبی ، تی شرت خاکستری و کیف کولی ایستاده بود و سازدهنی می زد . کیسه ای را هم برای کمک های مردم به کمرش آویخته بود . کمی در زمان عقب می روم چند هفته پیش پسری را می دیدم که با تاریک شدن هوا با گیتارش به همین محدوده می آمد ، میزد و می خواند ، کیف گیتارش را هم برای کمک باز می گذاشت . قبل تر نیز پسر جوانی را ازسینما آفریقا تا بیمارستان شهدا می دیدم که در روشنایی- تاریکی هوا می آمد و ویولن می زد ، در کیف ویولنش را هم در کنار پایش باز می گذاشت
پسرهای جوان چندی پیش از نواختن بیرون از خانه ها و کلاس ها می ترسیدند، از نواختن زیر سقف آسمان ... اما ... هنوز هم برایم سخت است باور کردنش ... خوشحالم ... و امیدوار به آینده ی این حرکت
ساعت 10:30 - خانه
زنگ زد . گفتم تازه رسیده ام و عصر شلوغ بوده است . گفت آن ها هم بیرون بوده اند و به شان حمله شده ، گریخته اند و آسیب ندیده اند ... !! زنگ زد گفت بعد از یک و ماه و اندی حکمش را داده اند ،2-5 سال زندان ، گفته اند اتوبوس آتش زده ، خب دیگر نتوانسته تحمل کند ... !!! چقدر فاصله کوتاه بود از ناراحتی و نگرانیم از حضور پلیس در پارک وی و خوشحالیم از طنین انداز شدن صدای موسیقی زنده در پیاده رو ها و اضطرابم از وضعیت سلامتی اطرافیانم

Monday, June 22, 2009

 
در آن زمان که رژیمی جنایتکار قواعد قانون را به کلی زیر پا می گذارد، در آن زمانی که جرم و جنایت مجاز شمرده می شود ، در آن زمانی که عده ی معدودی که فراتر از قانون هستند می کوشند دیگران را از شان و کرامت و حقوق اولیه شان محروم کنند ، اخلاق مردمان عمیقا آسیب می بیند . رژیم های جنایتکار به خوبی از این امر آگاهند و آن را می شناسند و سعی می کنند با ایجاد وحشت شرف و رفتار اخلاقی آدمیان را به مخاطره اندازند ، شرف و اخلاقی که بی آن جامعه ای ، حتی جامعه ای تحت حکومت چنین رژیمی نمی تواند بپاید . اما بر همگان معلوم شده است که ترور و وحشت وقتی که مردمان انگیزه ای برای رفتار اخلاقی دارند نمی تواند به جایی برسد یا چیزی به چنگ آورد
کلیما ، ایوان ، روح پراگ ، خشایار دیهیمی ، نشر نی ، تهران ، 1387
بخش هایی از صفحات 24-25

Tuesday, June 02, 2009

 

!... «حماسه آفرینی نخواستن ها»

مگر می شود در این فضا هیجان زده نشد. هر چقدر عقلانیت تلنگر می زند اما احساس هم بی کار نمی نشیند با این همه احساسات مردم نمی توانی در درونت خوشحال نشوی اما می دانم هیجانات من با سر پایین خود را ابراز می کنند . چرا این گونه شده ام ؟ در عمر انتخاباتی ام این دوره سومین دوره ای خواهد بود که برای ریاست جمهوری رای می دهم . اما ... چرا انقدر سخت شده است ؟ نگرانم ... نگران آینده . نگران فردا و فرداهای انتخابات
فرصت را از دست ندهید . همیشه ایام تبلیغات انتخاباتی مهم و پر هیجان است . دیگر بس است ، لطفا شب ها بدون ماشین شخصی هم به خیابان ها سر بزنید تا کمی هیجان زده شوید ، کمی بحث کنید و استدلال آورید . دیگر از نوشته های در و دیوار چیزی نصیبتان نمی شود . تکراری شده است . حالا نوبت حرکت است ، حرکت های شبانه که شب به شب بیشتر خواهند شد
ساعت 7:30 پیاده روی خیابان انقلاب -چهار راه ولیعصر: جوانان از سنگ های پاده روی تئاتر شهر بالا رفته اند ( از گشت ارشاد ثابت آن جا خبری نیست ) . کافی است دستبندها و سربندهایشان را دید و پوسترهای تبلیغاتی شان را . همه طرفداران رنگ سبز می حسین بودند و با شور و حرارت حرف می زدند . سر خیابان ولیعصر به سمت میدان ولیعصر هم گروه دیگری ایستاده بودند با شور و شوق . سر خیابان شانزده آذر در انقلاب هم همینطور بود . هوا روشن است و صدای ماشین ها زیاد . اتوبوس های شلوغ خط ویژه که می گذرند چندین دست آویزان به میله را می بینم که دستبند سبز دارند . تصویر قشنگی است
ساعت 9 خیابان انقلاب خلوت است ، کتابفروشی ها بسته شده اند . هوا تاریک شده است . به سینما بهمن که می رسم صدای همههمه می آید . چندین حلقه ی جمعیتی درست شده است . مردم به راحتی خیابان حرف می زنند . همان هایی که همیشه با سرعت و بی تفاوت از اطراف هم می گذشتند حالا دور هر حلقه ای می ایستند و چندین دقیقه وقت می گذارند تا نظرشان را درباره ی سال هایی که گذشت و سال های پیش رو بگویند
یکی از دوستانم را می بینم در جواب چه می کنی من می گوید : آمده ایم درباره ی تحریم با مردم صحبت کنیم اگرچه رای دادن کسی را هم زیر سوال نمی برم و همه محترمند . می گوید باید فشار مدنی زیاد شود تا «این ها» خواسته های ما را بپذیرند . دانشجوی شاکی امیر کبیر هم به جمع ما اضافه می شود و از تجارب تلخ خودش و بی برنامگی تحریم کنندگان و باهوشی کار به دستان که از دو سال پیش شرایط را برای انتخابات فراهم کرده اند، می گوید . براین باور بودند که فشار مدنی باعث شده آن ها این وقت شب بدون دخالت نیروی انتظامی و بر هم خوردن تجمع شان به راحتی صحبت کنند ! در حالیکه به گمانم دادن آزادی های این چنینی «تنها» قبل از انتخابات را نادیده گرفته اند . آن طرف تر میرحسینی هاهستند و کروبی یی ها . یاد دور دوم خاتمی افتادم و انتخابات مجلس دوره ی او ، تجمع در میادین برای تشویق مردم به مشارکت . می خواهم به سمت تاکسی ها بروم که حلقه ی دیگری می بینم . خیلی جالب است!!!نکته ی مثبتی است . احمدی نژادی ها هم به آن ها اضافه شده اند . پسری می گوید من را یک ماه است به دادگاه می برند هنوز نفهمیدم جرمم چیست . خانمی بی چادر اما با حجاب کامل می گوید : «من خودم دور پیش به او رای دادم . چه کار کرد؟ حق السکوت می گیرد مفسدین اقتصادی را اعلام نکند . اگر امشب اعلام کرد من به او رای می دهم » . آقایی گفت : «چرا خانم کار کرد مسکن گرون شد . اجاره ی 300 تومن من شد 500 تومن . قدرت خرید ندارم» . آن خانم با تایید حرف آن آقا به حرفش ادامه داد: «مشاورش گفت ما با اسرائیل دوستیم . هیچ چیز به او نگفتند» . حلقه ها کم کم جمع شدند . دختری فریاد زد : بچه ها بریم میدون ولیعصر
چرا؟ چرا فقط همین چند روز می ایستیم و جدی با هم حرف می زنیم و مسئله ی مرگ و زندگی را به پیش می کشیم ؟ چرا همین حلقه ها برای کارهای دیگر در خیابان جمع نمی شوند؟ چرا جز در مورد انتخابات و نه عملکرد دولت ها بعد انتخاب شدنشان تجمع نمی کنیم و با هم حرف نمی زنیم؟ چرا زود می گذریم و فراموش می کنیم و گاه شاید تکرار؟
ساعت 10:10از پارک وی تا میدان تجریش ترافیک سنگین است . سمت راست خیابان پر از صدای بوق است و شادی و موسیقی و خنده . اما گروه دیگری هم به این شادی ها ی خیابانی و هیجان آور اضافه شده اند که منتقدش بودند . حامیان احمدی نژاد . مردانی سیاه پوش با محاسن ماشین هایشان را تزیین کرده اند . دخترانی در ماشین هایشان احمدی نژاد را تبلیغ می کنند که اگر پیاده شوند (مطمئنم) گشت ارشاد می گیردشان... کسانی به این فضا می پیومندند که (مطمئنم) اگر ازشان بپرسیم برنامه های آقای فلانی را می دانی ، خیره نگاهت می کنند . همه شادند ، صدای یار دبستانی بلند است . پسرهای جوان در کنار هم راه می روند و دکتر ، موسوی و کروبی را پخش می کنند . عده ای هم فقط دنبال پوستری می گردند تا بچسبانندش و خیابان ولعصر را دور بزنند . هر تبلیغی که باشد ، مجوزی است که تا پاسی از شب با آن در خیابان ها دور بزنند و از زندگی برای لحظاتی لذت ببرند . ساعت 10:30 هم گذشته است اما گویا کسی برای دیدن مناظره نرفته است . پلیس ایستاده و فقط مردم و ماشین ها را هدایت می کند . نکات مثبتی در مشاهدات امروزم داشتم : مخالفین این شادی ها خودشان به این جریان پیوستند ، خودشان حلقه ی گفت و گوی خیابانی تشکیل دادند و سعی کردند استدلال بیاورند . حلقه های همدیگر را به هم نزدند حتی تحریمی ها . پلیس هم دیگر(در این روزها) مانع شادی کردن جوانان نمی شود . اما همین جریان ها می توانند یکی دو ماه دیگر هم وجود داشته باشند ؟ این انرژی ها چند ماه دیگر چگونه تخلیه می شود؟ اصلا فضایی برای آن به وجود خواهد آمد؟ خوشحالم این فضا را دوست دارم اما نگران ترم می کند و این بار می ترسم از هیجان هایی که زود فرو می نشیند . نگرانم از آگاه نبودن و آگاه نشدنمان، از هیجانی که همیشه غلبه می کند چه در پیروزی و چه در سرکوبگری و...!!؟
-----------------------------------------------------------------------------
این جمله را در یک بحث انتخاباتی با اس ام اس گرفتم . نقل به مضمون اس ام اس : ما هیچ وقت برای آنچه که می خواهیم به پا نمی خیزیم ، گفت و گو و تجمع نمی کنیم . برای نخواستن ها و سلبی بودن ها اما همیشه آماده ایم

Saturday, May 30, 2009

 

تصاویری محدود از روز و نه شب های قبل از انتخابات

















این تصاویر محدود است به دو خیابان ( ولیعصر و شریعتی ) و دو میدان ( قدس و تجریش ) ، محدود است به دو زمان (روز و عصر) . شب خیابان ولیعصر بسته است . احمدی نژاد، کروبی و میرحسین چسبیده به شیشه ها و گرفته شده در دست های ماشین سواران می روند و می آیند . اعتماد ملی هم اکثر بنرهایش جمع و پاره شده . متاسفانه نتوانستم از آن ها عکس بگیرم . اما رضایی اخیرا بنر خود را آویزان کرده است

Thursday, May 28, 2009

 

مصرف « سبز » تبلیغاتی

فضای خوبی است . یادآور دوازده سال پیش ، به خصوص برای نوجوانان و جوانان . در میادین اصلی و خیابان های منتهی به میادین به شما تبلیغات انتخاباتی می دهند . جوانان ایستاده اند و با هم حرف می زنند و به سوالات رهگذران پاسخ می دهند . همه شان خوشحالند ، بزرگ شده اند ، « یکرنگ » و یک شکل اند و « متمایز » . از یکی دو ماه پیش «ما هستیم » ها روی دیوارجای گرفته بودند ، درست شب قبل از اول خرداد بود که دیدم ماشین ها را تزیین می کردند «میرحسین موسوی» . شنبه دوم خرداد بنرهای بزرگ کروبی و کرباسچی از ستون های شهری بالا رفته بودند . ایستگاه های اتوبوس پر از عکس کروبی بود و میرحسین هم به دیوارها و درها چسبیده شده بود . شهرداری پس کجای این آغاز انتخاباتی قرار گرفته است ؟
یکشنبه تک و توک پارچه های نوشته شده شهرداری «محل الصاق پوسترهای تبلیغاتی» را می شد دید ، اما زیاد نبودند . کاندیداها هنوز همه به در و دیوار ها چسبیده اند نه در جایگاه های مشخص شده شان . دو روز هم نگذشته بود کروبی و میر حسین پاره شدند . کروبی و کرباسچی به پایین آمدند ، پاره شدند ...!!!پوسترهای روی دیوارهم یکی بعد از دیگری کنده و پاره می شوند. شهرداری کجاست ؟
این جا ( خیابان ولیعصر و خیابان شریعتی که به میدان تجریش و میدان قدس منتهی می شوند) احمدی نژاد نیست جز یک پارچه نوشته ی «ستاد مردمی محمود احمدی نژاد» با دو شماره تلفن . کروبی هم این جا کمتر است و رضایی را اصلا ندیده ام . چهارشنبه صحنه ی تبلیغات در فضاهای مشخص شده ی شهرداری «داد می زد» : ما به دکتر احمدی نژاد رای می دهیم ، احمدی نژاد ، احمدی نژاد = مردم _ این ها دست نوشته ها یا شابلون نوشته هایی با رنگ سیاه است - و با رنگ سبز -همان جا- دست نوشته هایی که به مقاومت برخاسته اند : میر حسین ، میر حسین موسوی رای ماست ، خاتمی = میرحسین ، میرحسین = کنار زدن گشت ارشاد ، از بین رفتن گشت ارشاد صد در صد تضمینی با میرحسین موسوی . گویا عکس ها ی بی کلام پاسخ گو نیستند . هنوز فضای بی کلام در حاشیه است . این روز ها همه نیاز به کلمات با صدا(حرف و صحبت) و بی صدا(نوشتار) دارند . همه پاسخ هم را می دهند . باید حرف زد و نوشت . فضاهای تبلیغاتی شهرداری کمتر روی خود عکس دارند ، همه سفید مانده اند برای نوشتن و پاسخ یکدیگر را دادن . به نظرمن این دوره تنها فضای مصرف است که می تواند بی کلام و بی صدا سخن بگوید . تبلیغاتی که به کالای مصرفی تبدیل شده با استقبال بیشتری روبه است و جوانان دوستدار تمایز مصرفی را به سمت خود کشانده است . روبان/پارچه ی سبز معنا و کارکرد مذهبی اش را کمرنگ کرده و کارکرد اجتماعی یافته است . مذهبی باشی یا نباشی سبز شده ای . پسر باشی یا نباشی تی شرت سبز را می گیری روی تن یا روی مانتو می پوشی ، شال سبز را سرت می کنی یا دور گردندت می بندی . در این هفته اما مذهب ات در کنار رنگ سبز با روبان یا پیراهن/تی شرت سیاه ات کارکرد اجتماعی اش را پررنگ نشان می دهد . می توانی اقلیت باشی تا با مصرف سبزت تمایز بیابی و مقاومت کنی چه کل ماجرا را بدانی و چه ندانی . از خودت که بگذری ماشینت هم نشانه ی شناختنت است . پوستر به آن می چسبانی و سبزش می کنی . چه هیجانی دارد وقتی جوانان سبز پوش پوستر به دست را در خیابان یا ماشین ها می بینی . با لبخندی از کنارشان می گذری ، گفته اند این نوع تبلیغات خلاف قانون است - شش روزی بود که از شروع تبلیغات می گذشت، چه دیر...!!- اما خوشحالی که هنوز این آدم ها را در خیابان می بینی . خوشحالی که کروبی و میرحسین کنار هم تبلیغ می شوند و خوشحالی مردمی هنوز هستند که با هم درباره ی تنور داغ انتخابات ایستاده در خیابان گفت و گو می کنند . اما وقتی به درون ات می نگری در آن انتها کمی دلت می لرزد و نگرانی . این بار کدام یکی غلبه کرده اند باز هم فقط احساسات یا خرد هم در کنار خود دارد؟

Thursday, April 16, 2009

 

!... سال های











تورق روزنامه هایی که اصلا در دوران انتشارشان نبودم و فهمیدن فضای آن سال ها مدت ها بعد بسیار هیجان انگیز است (هم تلخ است و هم ... ؟ حسی متناقض است)! سفر به چهارماه نخست سال 1363 با روزنامه ی حزبی جمهوری اسلامی . صفحه ی اول روزنامه پربود از تیترهای درشت صحبت ها : امام،رئیس مجلس،منتظری،نخست وزیر و گاهی هم وزرا . کمتر فضای خالی دیده می شد . روزنامه بوی جنگ می داد ، پر از شهید بود و وصیت نامه هایشان . فقط سیاه بود و قرمز و به ندرت سبز را می شد دید . صفحه های عقیدتی ، شهادت نامه ، پیام شهدا، خانواده ، شکوفه ها، اقتصاد و کارگر، ایران، جهان، پژوهش و... . مقاله ها بی نام و نشان بودند . چه سال های ... سال های بدی بود ... . مصر و «فالانژهای» مصری و لبنان مهمترین خبرهای خارجی را به خود اختصاص داده بودند، گاهی اسرائیل و گاهی هم افغانستان . آن زمان هم (درست مثل امروز) قبل از انتخابات مجلس (دوم) خاطرات مشروطه را مرور می کردند و تاریخ مجلس در ایران ...!!! کاندیداهای حزب همه «خواهر» و «برادر» بودند . مقامات مردم را به حضور پرشور در انتخابات دعوت می کردند تا جواب دندان شکنی به تبلیغات و فضاسازی های آمریکا و همراهانش بدهند . مجلس به دور دوم کشیده شد و برخی از مقامات انتخابات سالم تر و انتخاب افراد شایسته تر را آرزو کردند
تلویزیون هیچ برنامه ای نداشت ، شاید نقطه ی قوتش برنامه های کودک و نوجوان دو شبکه بود، فقط ! چندین صفحه نیازمندی همه تخلیه ی چاه ، لوله بازکنی، فروش دستگاه های پزشکی ، تامین نیروی موسسات و شرکت ها، حصر وراثت، خرید و تملک اراضی شهری، پذیرش دانشجو و ... . شنبه ها و یکشنبه ها خطبه های عربی نماز جمعه (یا خطبه های نماز جمعه به عربی) چاپ می شد ...!! اواخر اردیبهشت و اوایل خرداد بود که خبرهایی درباره ی اهمیت حجاب شرعی و برخورد با بی حجابی منتشر شد :«تذکر به زنان بی حجاب توسط خواهران و مردان توسط برادران انجام می گیرد» . هر از چندگاهی هم خبری از کوپن بود: صابون، روغن، گاز و ... . چه سال هایی بود ... آن زمان که من نبودم و سن و سالی نداشتم !! سال هایی مملو از ایدئولوژی ... کاش من ...!؟

Thursday, April 09, 2009

 

ازدواج به سه روایت

با هم به بانک رفته بودیم . معلم دوم دبستانش را آنجا دیده بود بعد از چند سال . هم خوشحال شده بود هم به فکر فرو رفته بود . می گفت بعد از یک احوالپرسی مختصر و سریع فقط پرسیده بود:«ازدواج کردی؟» گفته بود:«نه». معلمش گفته بود :«قسمت نبوده». وقتی پیش من آمد به شکلی ایستاد که خانم معلم دیگر او را نبیند . می گفت او یک معلم بود ، افسوس می خورم...!! زمانی مهم ترین فرد زندگیم بود، همان هشت سالگی . حالا بیشتر از ازدواج کردن یا نکردن من فکر نمی کند ...!! اصلا نپرسید چه کار می کنم ...!!! نقش خداوند در زندگی این آدم ها بیشتر از خودشان و دیگران است . این ها همان اختیار خدا دادشان را هم به خدا بخشیده اند... ازدواج و «قسمت»؟!! یعنی همان تقدیر . یعنی یک زندگی از پیش نوشته شده . یعنی درهر مکان و هر زمانی خدا جلوتر است یعنی دست خدا بلند تر از دست شما است یعنی بی اختیارید و بی ارده یعنی خدا به جای شما تصمیم می گیرد و یعنی شما نمی بودید بهتر از این بی ارادگی و استفاده از این اصطلاح بود . آخر... او زمانی معلم من بود . معلم هنوز هم برای من فردی است آگاه و «روشنگر» نه نماینده ی جبر وتقدیرگرایی . معلم یعنی مهمترین مرجع زندگی فرد... معلم یکی ازمهمترین اعضای خاطرات کودکی است . می گفت این روایت «تقدیر گرایانه» روایت مادرها و مادر بزرگ ها است . روایت «ماها» شکل دیگری دارد
اشتباه فکر می کرد . شاید هم چون مدعی متفاوت اندیشیدن بود سعی می کرد این مسائل را نبیند . می گفت مشاهدات و تجاربش او را به این نتیجه رسانده اند که تمایل برای ازدواج کردن در میان جوانان کم شده است . آن ها ترجیح می دهند دوران بیشتری را مستقل و مجرد زندگی کنند و مسئولیت کمتری داشته باشند . مشکلات اقتصادی و سختی دو تا شدن هم بر آن افزوده می شود . مسئله به این راحتی برایش تحلیل نمی شد . بعضی ازدواج می کنند تا مسئولیت ها و محدودیت های خانوادگی را کمتر کنند . بعضی ازدواج می کنند چون« دیگر باید ازدواج کنند» و این «شانس» و فرصت را نباید از دست بدهند . این اتفاق، پیش نویش خداوند از زندگی آن ها نیست . «شرایط به گونه ای فراهم می شوند» که خب،«شانس آورده » آورده اند ... . خداوند مستقیم «قسمت» شان را به آن ها نداده وهمدست با همسر به سراغشان نرفته است . در روایت «ماها» شانس گویا نام دیگر خداوند (قسمت) شده است و موقعیت ها و شرایط (محیط پیرامون) نه تقدیر که شاید واسطه ی رسیدن به آن باشد . در این روایت حضور خدا کم رنگ شده و تعاملات میان فاعلان و چیزی ورای آن اهمیت پیدا می کند علتی که دیگر ماورایی نیست
ماجرای دیگری تعریف کرد: داستان آشنایی منجربه ازدواج دختری با کارگردان ایتالیایی تناتر . از شانس آن دختر وضعیت خودش می گفت که پسری در جمعشان گفت این شانس نیست «دختره زرنگ بوده» ... !!! دختر دیگری هم این حرف را تایید کرده و گفته ما را اینگونه نبینید دخترها امروز خیلی زرنگ شده اند . روایت دیگر«ماها» نه تقدیر است ، نه شانس ، «زرنگی» با معنا و لحن کنایه آمیزش از توانایی ها و استعدادهای فردی فاعلان می گویند . در این روایت دختران سوژه های فعال ، توانا، با استعداد و مختار تعریف می شوند و پسران مفعولین ساده ای هستند که «شانس بیاورند طرفشان دختر خوبی باشد»...!!! این روایت را هر دو جنس پذیرفته اند . پسران بعد از واگذاری عرصه به دختران، بازی گردانی آن ها را نظاره می کنند و گاه مقهور واگذاری خودشان می شوند . شاید این دختران نا خواسته دارند ناخواسته انتقام گذشته ی تاریخی خود را می گیرند، اگرچه گمان نمی کنم تا این حد آگاه باشند... البته در این دنیای چند روایتی ، به نظر من روایت «شانس» بیشتر غلبه دارد و دیگری تنها در بین جمع های خاصی دیده می شود . تو چه فکر می کنی ؟

Sunday, March 08, 2009

 

شرایط به گونه ای بود که انتظار می رفت هیچ برنامه ای نباشد ... در حیاط برگه های رنگی - زرد،صورتی،آبی - را پخش می کردند(سمت راست کبوتری در حال اوج گرفتن بود،سمت چپ کبوترهم هر کلمه ی عبارت«برابری رهایی است» با سایه اش به بالا می رفت،در پایین صفحه نوشته شده بود8 مارس،روز جهانی زن گرامی باد . گوشه ی پایین سمت چپ هم آرم انجمن علمی پژوهشگری چاپ شده بود) . چند دقیقه بعد گفتند برنامه ای ساعت دوازده در سالن مطهری برگزار می شود . لباس های رنگی پوشیده بودند . گویا دیگر امروز ایرادی نداشت روسری سرشان کنند . دختران برگزار کننده ی مراسم همگی شال سفید بر سر و یا دور گردن داشتند . یکی نشانه ی جنس مونث را به گردن آویخته بود و دیگری آن را گوشه ی شال سفیدگردنش کشیده بود . سالن تقریبا پر شده بود از دختران . اولین زن سخنران از روی کاغذش موج های فمینیسم و اصول نظری شان را توضیح داد . دومین سخنران زن قبل از آمدن،فرزند کوچکش را به مادر و همسرش سپرده بود . او با نگاهی انسان شناسانه از ابتدا شروع کرد و از روی متنش نظریات مختلف درباره ی کار خانگی زنانه را خواند (اما آماده نبود هنوز،گویا) . اولین و آخرین مرد سخنران هم با صدایی آرام از نظریات ساختار گرا و پسا ساخنارگرا در حوزه ی فمینیسم گفت و جلسه تمام شد
ساعت یک ربع به چهار خیابان جلفا
به نظرم هوا هنوز آن قدر گرم نشده که دختران و زنان شال سفید بر سر کنند . یک خانم و یک دختر جوان با شال سفید در خیابان راه می رفتند
ساعت شش خیابان انقلاب
ون منتظر پر شدن صندلی های خالی اش است . رئیس خط می گوید خانم شما بیا جلو این آقا برود عقب . دختر هم می گوید نه،دائم باید پیاده شوم . به دختر دیگری می گوید برو عقب که دو آقا جلو بنشینند . دختر کیفش را برمی دارد و می گوید حالا چه می شود آقایی بین دو دختر بنشیند؟ شما هم با این جدا کردن ها شورش را درآوردید . ذهنتان بیمار است
چند ماه پیش بود،راننده پیکان تنها کسانی را سوار می کرد که پول خرد داشتند . خانمی که پول خرد نداشت پیاده شد . خانم دیگری نشست ، آقایی سوار شد بعد از چند دقیقه خانم دیگری . دو-سه متر جلوتر راننده ایستاد و با عصبانیت به خانم گفت شما پیاده شوید تا آن آقا هم پیاده شود بعد شما بنشینید تا آن آقا بنشیند . خانم گفت من راحتم ، راننده عصبانی شد گفت نمی شود . خانم که به شدت عصبانی شده بود گفت ذهنتان بیمار است . مرد نشست و در را محکم بست . راننده گفت ناراحت هستید پیاده شوید
نوزدهم اسفند
ساعت یک . بانک تجارت - میدان رسالت . مادری با پسرش وارد بانک شد ، مادر به خانم پشت باجه کاغذی را نشان داد . خانم گفت پسرتان مشکل دارد؟ مادر تایید کرد . خانم پشت باجه گفت شما قانونا نمی توانید حتی اگر فرزندتان مشکلی داشته باشد . زیر هفده سال پدر ولی قهری(!) است او باید بیاید . شما نمی توانید . مادر با ناراحتی از بانک خارج شد
ساعت پنج . سر کلاس . استاد گفت یکی از دوستانم زندگی اش به هم ریخته بود و تصمیم داشت طلاق بگیرد . به او پیشنهاد کردم زنش را بزند ... با توجه به شناختی که از زندگی اش داشتم گفتم زنت از تو انتظار دارد که اینگونه با او رفتار کنی . الان هشت ماه است به خوبی با هم زندگی می کنند . این وضعیت جامعه ما است : توده ی زنان مردان «با ابهت» را ترجیح می دهند . ممکن است به زبان نیا ورند اما دوست دارند مردان با آن ها برخورد کنند . مردان متاهل کلاس استاد را تایید کردند . قابل پیشبینی است ، دختران اعتراض کردند با وجود آن که معتقد بودند بعضی از زنان هم اینگونه اند

Tuesday, February 24, 2009

 

وبر در ایران...!!؟

باز هم همان بحث رایج دانشجویی انتقاد از اساتید و ساختن طیفی از آن ها در جریان یک مقایسه ی کاملا تجربی . بعد هم افسوس های همیشگی . هر دویشان در کتابخانه بودند و برای رفتنن به کلاس آمده می شدند
گفت: من از دو چیز ناراحتم . یکی اینکه چرا این جا به دنیا آمدم و دیگه این که دخترم
ابروهایش بالا رفت و گفت: مخااااالفم . بازم مشخص کردی چقدر ضد ملیتت هستی ...!! اما دختر بودن ... به نظر من یک بحث اجتماعی و فرهنگیه که می شه مقابلش ایستاد
خندید و گفت : مشکل واقعا از فیزیولوژیه
گفت: من حرف سیمون دوبووار رو قبول دارم که تو زن می شی
گفت: نظرش بعدها رد شد
گفت: اما واقعیتیه که می بینیم و اون چیزی که همه ی زنا ازش می نالن بیشتر بعد اجتماعی- فرهنگیشه نه جسمانیش
گفت : تو یه مصاحبه با هانا آرنت پرسیدند نظرتون چیه ،چه احساسی دارین به عنوان یک زن فیلسوف در میان مردان قرار گرفتید؟ گفته اشتباه نکنین من فیلسوف نیستم ... من فلسفه خوندم تا اندیشیدن رو یاد بگیرم و گرنه فلسفه کاری مردونه ست
قیافه اش جمع شد - دهان،ابروها و بینی همه در وسط صورتش جمع شدند- گفت: آخه
گفت: علم ثابت کرده که مغز زنا کمتر از مردا فعالیت می کنه و توان ذخیره سازیش بیشتره
همچنان قیافه اش جمع بود، مشخص بود نمی تواند این حرف را به راحتی قبول کند . با خنده ی تلخی گفت : اما آموزش و پرورش ایران به نتیجه ی دیگری رسیده . چون توان یادگیری دختران بیشتر از پسراست ، بهتره دخترا توسال های تحصیلی معطل پسرا نشن تا ازدواج شون هم به تاخیر نیفته ! بازم می گم این تفاوت برای من اجتماعیه . این شرایط اجتماعی- فرهنگیه که به اون تفاوتای جسمانی دامن می زنه
گفت: حالا فکر کن ببین وبر می تونست تو ایران وبر بشه؟
خندید و گفت: خب نه... !!! نه اون شرایط اجتماعی رو داشت و نه اون پایه های فلسفی رو . «اندیشه» در ایران...؟ نفس عمیقی می کشد
بهم گفته بود اگه واقعا می خوای علوم اجتماعی بخونی از ایران برو...!! می دونی مشکل اساسی مون چیه ؟ «شرایط امتناع» درعلم (به خصوص حوزه ی علوم انسانی) . مبانی فلسفی که نه تنها تجدید نشدن که اصول قدیمیش هم نقد و بازبینی نشدن . اونوقت علم معلقه بین زمین و آسمون ... . طولانی مکث می کند . وبر در ایران...!!؟

Sunday, February 15, 2009

 

نوستالژی اندیشه

از تابستان دارم به این فکر می کنم که ما (به خصوص در حوزه ی معماری و نقاشی )همچون گذشته سبک و مکتبی نداریم (انقلاب را مبدا زمانی خودم قرار داده ام)، به این نتیجه رسیدم که اندیشه ای نداریم . ایجاد کردن ، اندیشیدن ...!!؟
جلسه ی اول بود . بخشی از دانشجویان می شناختندش یعنی گفتند تعریفش را شنیده اند. استاد گفت اگر سوال شخصی از من دارید بپرسید ، دانشجویان از سن و تحصیلات استاد پرسیدند . دیگر یا سوالی نداشتند یا خجالت کشیدند... کمی صدای پچ پچ می آمد . قبل از این که استاد از شیوه ی کار خود بگوید دختری پرسید منابع امتحان را ننوشته اید ...!! استاد شیوه ی کاری خود را توضیح داد . دختری گفت جزوه ای را که ترم های پیش می دادید کی به ما می دهید؟ استاد لبخند تلخی زد . دختری گفت امتحان چند نمره دارد؟ استاد موضوع کنفرانس ها را خواند ، داوطلبان اندکی دست را بالا بردند . استاد گفته بود برای کار مقاله ی پایان ترم حداقل سه نفر و حداکثر پنج نفر باشید اما کنفرانس براساس تجربه ام یک نفره ارائه شود بهتر است . ناگزیر به دلیل جمعیت زیاد کلاس بعضی از کنفرانس ها را دو نفر بر عهده گرفتند
استاد از همان اول به بچه ها گفته بود کار گروهی است اما من متنی را از شما می خواهم که گویی یک نفر آن را نوشته است . دانشجویی گفت من یک نفره برای کنفرانس راحت ترم ... استاد خندید . پسری گفت چرا انقدر بر گروهی بودن مقاله تاکید می کنید؟ استاد گفت : تعدادتان زیاد است نمی توانم در کنار برگه هایتان مقاله ی 30 نفر را بخوانم . دلیل مهم تر اهمیت و ضرورت کار گروهی است . شما باید درباره ی موضوعی که می خواهید بنویسید با هم حرف بزنید ، بحث کنید و حداقل تا پایان ترم سه چهار بار دور هم جمع شوید !! بله می دانم کار گروهی را یاد نگرفته ایم و سخت است اما باید تمرین را شروع کرد
لحن استاد همچنان جدی بود و این بار با تاسف بیشتری ادامه داد فضاهای بالاتر آکادمیک ما هم اینگونه است ، هیچ کس با دیگری وارد گفتگو و ارتباط نمی شود . در همایش ها و جلسات همه می آیند حرف خود را می زنند و می روند . کمتر پیش می آید جواب مقاله های هم را بدهند ، هم دیگر را نقد کنند و تولید ... !!!! عادت کرده ام به سنگین شدنم بعد از این نوع کلاس ها...! چه می خواهیم بر سر اندیشه بیاوریم ...؟! به کجا می رویم ؟ اصلا به جایی می رویم...!!!!!؟

Friday, February 06, 2009

 

واژه ی مناسب

بار دیگر با این مسئله برخورد کردم . اولین بار در آلبانی بود که این موضوع توجه ام را جلب کرد . به همان اندازه که برای ما جالب بود مردم آلبانی مسلمانانی هستند که کمتر از نمادهای پوششی استفاده می کنند1 ، وضعیت ایرانی ها هم برای افرادی که آنجا دیدیم جالب بود و دائم سوال می پرسیدند : شما «کرویان»2هستید یا «پرتیکان»3 ؟ هرچه فکر کردم نتوانستم معادل فارسی رایجی برای این دو واژه پیدا کنم ...!! به این نتیجه رسیدم که چنین تفاوتی چندان برای ما جا نیفتاده است و اصلا این تفاوت محل بحث و مجادله است و چالش برانگیز می باشد . شما «باور/ایمان» دارید یا «عمل» می کنید؟ در پاسخ به این سوال ما کمی فکر می کردیم و با مکث جواب می دادیم . همیشه آموخته بودیم (در درس ها) که یک عمل دینی همراه با باور دینی است و برعکس و اگر باوری بی عمل باشد ، باور و ایمان واقعی نیست . آرام آرام آموخته هایمان از تجارب مان فاصله گرفتند و در زندگی روزانه مان دریافتیم که می توان ایمان داشت اما عمل دینی نکرد . اولین باری بود که با چنین سوالی روبه رو می شدیم و هیج وقت به فکر واژه ی خاصی برای توضیح موقعیت خودمان نبودیم . این وضعیت را نه با یک واژه-صفت- که غالبا با مجموعه ای از عبارت ها،مثال ها و بیان تفاوت ها مشخص کرده ایم . همچون کاری که من دیروز انجام دادم و مجددا به یاد این موضوع افتادم که به جای این همه توضیخ از چه صفاتی می توانم استفاده کنم

او آدم مومنی است -
خب خیلی ها مومن اند اما این گونه فکر نمی کنند-

آره درست می گی ، اما نمی خواهم بگم حزب اللهی . بار منفی زیادی منتقل می کنه و خیلی سیاسی می شه-

خب متعصب است-

آره ، مومن است و کمی متعصب ، با این ظاهر اما حزب اللهی نیست-

نه اصلا می دونی حسابی «اهل عمله» نه فقط کسی که «ایمان داره» یعنی...!؟-

و توضیحات همچنان ادامه داشت

نه...! هنوز تفکیک این دو صفت (که جایگزین های مناسب فارسی شان را پیدا نکرده ام) جا نیفتاده است . هنوز رابطه ای میان شان وجود دارد ... هنوز ایمان تنها صفتی است با بار منفی ، در حالیکه هر دو صفات انسان های مذهبی است اما یک صفت قوی تر از دیگری . ما هم آن زمان بعد از چند لحظه مرور اعمال و رفتارمان جوابشان را دادیم ... سوال برای مان کمی عجیب بود ... ما هم گویا تکلیف مان را هنوز با این تفکیک مشخص نکرده و خود را به عنوان موصوف این صفات نشناخته بودیم


---------------------------------------------------------------------
1- درمیان مسلمانان آلبانی کمتر زنان با حجاب می توان دید . می گفتند این مسئله به در دوران کمونیسم مربوط می شود که نباید از نمادهای مذهبی استفاده می کردند
2-croyant/believer صفت کسانی که چیزی را باور دارند ، به چیزی ایمان دارند ، باور و ایمان دینی
3-pratiquant/churchgoer صفت کسانی که اهل عمل اند ، عمل دینی

Friday, January 30, 2009

 

!!...اعتراف

چهل و شش روز می گذرد... . «اگر زندگی کافی بود ادبیاتی به وجود نمی آمد»(1) . پس چرا نمی نویسم ؟ دیگر فاصله ی زمانی میان نوشته ها کمتر درد دارد . عجب معجونی است این زمان... هم درد است و هم درمان . درد بسیار دارد آن زمان که می گذرد و با گذرش همه چیز را می برد، هر آنچه را که در بی قلمی بر سر زبان و در دایره ی سر جاری بود با تمام شور و نفوذش . بیان می شد، دفاع می شد و با جدیت کاغذ وقلم را نشانه می گرفت ... اما زمان می گذشت و می گذشت، می رفت و می رفت یا فکر فراموش می شد و یا شور و نفوذش کم رنگ و کم رنگ تر می شد... . دفترچه ی کوچک جیبی تقریبا دم دست است و نیست ، قلم هم هست و نیست... قبلا هر دو دم دست بودند... . همه حرف شده ام بدون اثری قابل رویت. برای خودم و اطرافیانم صدا شده ام... . وقتی فقط صدا باشی خودت هم با زمان خودت را زود فراموش می کنی، آنقدر زود که خودت را هم نمی شناسی ، اثری نگداشته ای تا به «خودشناسی» برسی...!!! می بینی، می شنوی، می فهمی اما ... اما تا اثری از آن ها برجای نگذاری به ژرفا نمی رسی... شاید هم رسیدی اما فراموش می شوی . اطمینان دارم هم فراموش می شوی و هم فراموش می کنی . این زندگی کافی نیست . خودت هم می دانی . می دانی نوشتن برای عده ای«کمبودی را جبران می کند»(2) و می دانی یکی از کارکردهایش هم برای تو همین است،علاوه بر کارکرد روانی و آرامش دهندگی(سبک کنندگی اش)،همینطور می دانی«مطلع»نیز هست (3). پایان هر نوشتار شروعی است برای نوشته های بعدی، یعنی باید این گونه باشد. همیشه باید مطلع باشد نه تنها برای خودت حتی برای دیگری . در تاثیر نخست اگر آغاز اندیشیدن باشد تاثیر دوم باید همان باشد که به نوشتار درآید، بی نوشتار (بی اثر)چنان مغلوب زمان می شوی که به راحتی خودت را فراموش می کنی . نوشتار(اثر) مطلعی است برای تدوام که پایانی ندارد مگر آن هنگام که اندیشیدن متوقف شود
نوشتار برای من این جا اهمیت بیشتری دارد(براساس تجربه ی زیسته ام) زیرا من از راه دیگری نمی توانم فکرم را اثر کنم اما آن را تنها راه نمی دانم . اثر هنری(نقاشی،موسیقی،مجسمه سازی،رقص،عکس و...)همگی اندیشه را اثر می کند اما مخاطبین خاص خود را دارند، اگر در کنار این آثار، اثری از نوع نوشتار هم تولید شود به تکمیل بیان اندیشه کمک می کند و شاید هم حلقه ی مخاطبین را بازتر کند
امروز بر خلاف گذشته آدمی به راحتی می تواند هر آنچه را می اندیشد اثر کند و در حالت اثر(مکتوب بودن) مطلع خودش و دیگران باشد . امروز راحت تر اندیشه ی اثر شده مبادله می شود و مطلع می گردد (بهترین نمونه اش همین فضا است) . دعوت همه به نوشتن با توجه به کارکرد روانی و غلبه کنندگی اش بر زمان(خودشناسی) درست در ایامی که خودم دست از آن کشیده بودم بدترین و دردناک ترین فعل بود ... بعد از تجربه ی کارکردهای قبلی نوشتن این بار کارکرد دیگری را به تقسیم بندی ذهنی ام اضافه کردم : «مطلع بودن» به خصوص در گام اول، مطلع بودن برای خود که نوعی غلبه بر زمان و فراموش نکردن خود است
-------------------------------------------------------------------------------
اول تصمیم داشتم درباره ی بازی های کلامی روزمره مان بنویسم با توجه به نمایشنامه ی «سه روایت از زندگی»اثر یاسمینا رضا که یک ماه پیش خوانده بودم . وقتی شروع کردم به نوشتن دیدم دارم اعتراف می کنم و دیگر جلوی خودم را نگرفتم
فرناندو پسوآ،شاعر فرانسوی-1
نظر یاسمینا رضا درباره نوشتن در مصاحبه اش با مجله لیر، سپتامبر2005 -2
3-ouvertureاصطلاحی فرانسوی که یکی از ویژگی های ساختار نوشتاری محسوب می شود . هر متن(به ویژه متون علمی) معمولا با یک سوال (و یا به گونه ای)تمام می شود که نشان دهنده ی باز بودن قلمرو آن موضوع خاص برای ادامه دادن پژوهش است

Tuesday, December 16, 2008

 

«...»





همیشه چیزی برای گفتن هست ، اما بیشتر حدیث نفس شده است . در ذهن است و بین من و من ، دیده نمی شود ... تعلقاتی کم شده است ... شاید نتیجه ی تلفیق است ... می شود؟ بهانه است؟

جمعه عصر بدترین زمان هفته بود که تنها در نبود هیج همراهی به فرهنگسرای نیاوران رفتم . بعد از دیدن گالری (1) - عکس های تنهایی کیانیان- و به وجد آمدن از دیدن آنچه تا به حال ندیده بودم به گالری (2) رفتم -نمایشگاه صورتک های آفریقایی- . مجسمه ها و صورتک های چوبی در فضایی با موسیقی آفریفایی پذیرای بازدیدکنندگان بودند . کسی اطلاعاتی بیشتر از آن چند تکه کاغذی که در کنار بعضی از آثار چسبانده بودند به شما نمی داد،البته در مورد قیمت ها - که همگی بالای بیست و پنج هزار تومان بود- راحت تر توضیح می دادند . اغلب صورتک ها در اجرای مراسم آیینی رقص قبایل استفاده می شوند و جنسیت مشخصی ندارند،مجسمه های بزرگ -در نمایشگاه-اما همگی زن بودند . زن های چوبی سانسور شده...!(فقط کسی حجاب از مجسمه ی دم در برداشته بود!) . خانمی که پشت میز نشسته بود می گفت اگر این کار را نمی کردیم اجازه ی نمایش آثار را به ما نمی دادند . خب در فرهنگ آن جا این مسئله طبیعی است اما این جا ... خودتان که بهتر می دانید... . «مسئله طبیعی» ... یاد فیلم مستندی افتادم که از یکی از قبایل آفریفایی دیده بودم . جمع زنانه ای که با هم می رقصیدند و تنها پایین تنه هایشان را پوشانده بودند . یاد بدن های زنانه ای افتادم که «باریک اندامی»برایشان معنا نداشت و مانند همین بدن های چوبی بودند . تکرار این ظاهر فیزیکی در این نمادها و متن های فرهنگی معنا داریشان را فریاد می زند . حال با پرده ها و حجاب هایی فرصت انتقال معنای کامل از آن ها گرفته می شود به خصوص وقتی هیچ کسی در کنار این پوشش نیست تا توضیح دهد وهیچ کس - یا کمتر کسی -هم توضیح نمی خواهد
بعد از انقلاب مجسمه ی مادر در پارک ملت «حجاب» بر سر کرد ، مجسمه ی مادر هم در میدان محسنی با «حجاب» ساخته شد . مجسمه ی زن ... ؟ دیگر مجسمه ی زنی نداریم... بدن (زنانه) ممنوع است . پرداختن به آن انحراف محسوب می شود (به خصوص،در حوزه ی علوم اجتماعی و هنر)،پایان نامه ای (با موضوع باریک اندامی در بین زنان) به سختی برای دفاع پذیرفته می شود نمایشگاه نقاشی و گالری تعطیل می شود،«رقص» به عنوان یک هنر هنوز خط قرمزی پیرامون خود دارد و به رسمیت شناخته نمی شود و ... و ما خوش بینانه مثلا فکر می کنیم که هیچ راه دیگری نیست و همه چیز در جای خود است... !!؟

Friday, November 14, 2008

 

!!!مسئول دم در رئیس

چهار هفته می شود ...!! همین . بی بهانه وبی دلیل
چهارسال پیش بود که مرکز اطلاعات -ایران داک- با پانصد هزار ریال سی دی وورد یک پایان نامه ی کامل را در اختیار متقاضیان قرار می داد ...!! همان زمان ها هم تعجب کرده بودیم و از بی ارزش شدن کارها و تحقیقات صحبت کردیم تا رسیدیم به موضوع «اخلاق» . هفته ی پیش هم که به دانشگاه تربیت مدرس رفته بودم با خودم همان بحث ها را کردم و باز رسیدم به «اخلاق» ...!!! بحثی که دیگر برای من جز انتزاعی کم مصداق نشانی ندارد و هرجا مصادیقش را ببینم ابراز خوشحالی می کنم(اغراق است یا تیره بینی ...!! چنین احساس می کنم!) بحث اما این نیست . موضوع من آن لحظه ای است که چشمانم از تعجب گرد شده بود ، با خود می خندیدم و سلسله مراتب بوروکراسی را مرور می کردم
دانشجویان سایر دانشگاه ها تنها می توانند شنبه تا چهارشنبه از ساعت دو تا هشت از کتابخانه ی مرجع دانشگاه تربیت مدرس استفاده کنند. دانشگاه امکانات خوبی در اختیار دانشجویان می گذارد . سرچ پایان نامه و کتاب . پایان نامه های سال های اخیر اکثرا به صورت پی دی اف درآمده اند و شما همان لحظه می توانید پایان نامه کامل را در اختیار داشته باشید . اگر هم پی دی اف موجود نباشد ،مجلد آن در طبقه ی بالا در اختیارتان قرار می گیرد . به شما اجازه می دهند با پرداختن هزینه ای به شماره حساب معینی بعد از سه چهار روز کل پایان نامه را در دست داشته باشید و خوشحال از دانشگاه خارج شوید
پایان نامه ای را که من انتخاب کرده بودم پی دی اف نداشت و کپی چند صفحه ای اش هم همان روز آماده نمی شد . فردای آن روز هم من نمی توانستم عصربه آنجا بروم . «مسئول بخش پایان نامه ها» گفت اگر دم در به شما اجازه ورود بدهند می توانید ازپایان نامه فردا صبح استفاده کنید . با «مسئول دم در» که برای من مقامی بالاتر از مسئول بخش پایان نامه داشت (راه گشا بود) یک ساعتی صحبت کردم تا بتوانم اجازه ی ورود فردا صبح را بگیرم . "یعنی در این قواعد اداری شما یک را ه کوچک برای یک استثنا باز نیست؟" با جدیت گفت نه ...! "مگر می شود،این همه قاعده همه شان دقیق رعایت می شود؟ حتما یک راهی هست که شما بتونید به من کمک کنید . فقط همین یک بار". دیگر از دستم خسته شده بود و گفت شما فردا بیایید انشاالله می شود کاری کرد . «انشاالله یعنی بله دیگه...؟" گفت شما فردا بعد از هشت بیایید ... ببینیم چه می شود . مطمئن بودم که دیگر مقامی مهم تر از «مسئول دم در» این جا نیست و مشکلم برطرف خواهد شد . صبح روز بعد ساعت هشت و نیم با احساس استثنا بودنم هنگام ورود به کتابخانه «مسئول دم در» من را با مقامی بالاتر از خودش آشنا کرد . خانم «مسئول بخش برنامه ریزی» ! تمام آنچه را برای مسئول دم در گفته بودم برای «مسئول برنامه ریزی» هم توضیح دادم . از من اصرار و از او انکار ."هیچ راهی برای خروج از قواعد این جا وجود ندارد. مسئول دم در هم نباید چنین حرفی می زد . او مسئول نیست و اجازه ی چنین کاری را ندارد" . با عصبانیت کیفم را از دم در گرفتم که «مسئول دم در» گفت آن خانم اجازه نداد،نه ؟ سرم را به نشانه ی تاسف تکان دادم ..."دخترم صبر کن ،عصبانی نشو " . به سمت اتاق «خانم برنامه ریز»- مقام بالاترش- رفت . خانم مسئول در اتاق نبود . به آرامی به سمت من آمد «مسئول دم در»:"کیفت را بده و بورو بالا". بسیارتعجب کردم . خانم مسئول برنامه ریز،آقای مسئول دم در ،آقای مسئول پایان نامه یا ...نرده بان سلسله مراتب را تغییر دادم آقای مسئول دم در،آقای مسئول بخش پایان نامه و...و شاید خانم مسئول برنامه ریز... یعنی مسئول دم در همان قدر به هدف نزدیک است که آبدارچی یا هر مقام دیگری در پله ی پایین نردبان
... بار دیگر دریافتم که قدرت نفوذ را باید در پله های پایین جستجو کرد

Friday, October 17, 2008

 

بهانه ي نوشتن يا شروع مجدد !؟

ده هفته مي شود . چقدر طولاني شده است . فراموش کردم همه چيز را . نه دستم با دکمه ها آشنا است و نه قلمم با کاغذ . «خود قهري» شايد بهترين ترکيب براي وصف چنين احوالاتي باشد . موضوعات از راه هاي ذهن رد مي شدند و بدون هيچ توقفي مي گذشتند ، گاهي بخشي از افکار که قرار بود نوشته شوند با کلمات بيرون مي ريختند و ... به همين جا ختم مي شد . چون چارچوبي نداشت نوشته نمي شد تا زمانيکه ساختار پيدا کند . اوايل جواب ديگران را دادن سخت بود که چرا وبلاگ به روز نمي شود و سخت تر از آن جواب دادن به خودم بود . دائم کسي در گوشم زمزمه مي کرد وعلت را مي پرسيد : همه شروع کردند به نوشتن و تو دست کشيدي ...!! اصلا فکر مي کني ؟ اطرافت را مي بيني؟ کجاست عينک دانش و خوانده هايت که با آن مي ديدي ؟ جواب همه ي سوال ها منفي بود ... .هفته هاي اول سخت بود اما بعد سعي کردم ديگر به خودم جوابي ندهم ... . اصلا در فضاي موجود نبودم . هيچ نمي فهميدم ، پيرامون را درک نمي کردم ، مي خواندم ، مي شنيدم ، مي ديدم و بدون توقف و تامل مي گذشتم . فاصله اي بود بين جسم و روحم ، بين خودم و اطرافم ، فاصله اي که هر روز عميق تر مي شد و سرم سنگين تر
يکي گفت سخت مي نويسي ، ديگري گفت سخت مي گيري ، يکي گفت چرا از سفر مشهد ننوشتي و ديگري سفرنامه ي ترکيه- آلباني را طلب کرد . همه درست مي گفتند اما من گرفتار «چيزي» بودم که براي خودم هيچ نامي ندارد، تنها مي دانم گيج و منگ بودم - درفاصله ي عميق به وجود آمده بين «خود پيشين» و جهان بيرون از خودم افتاده بودم - چند روزي است که بهتر شده ام . در سفرها آن «عينک» چشمم را خسته کرده بود و بيشتر بالاي سرم بود . بعد از سفر فهميدم کاش آن عينک را بيشتر مي زدم و زودتر مي نوشتم . البته هميشه براي سفرنامه - براي من - قلم با کاغذ راحت تر است اما «خود سانسوري» مي تواند دليل ديگر ننوشتن در اين وبلاگ باشد. «خود قهري » يا همان «چيز» بي تعريف بايد هرچه سريع تر بر طرف مي شد و گرنه زماني بود که از دست مي رفت . « زمان» ... !!در اين احوالات «غار تنهايي» و پشت کردن به هرآنچه من را به ديگران مربوط مي ساخت (هر نوع وسيله ي ارتباطي) راه حل پيشنهادي ام به خودم بود . چند روزي را در اين غار سپري کردم ، احساس کردم از آن «فاصله» کمي خارج شدم و سرم سبک شده است اما راه حل بي فايده اي بود . به اجبار «زمان»، «عقل» و آن که هميشه و همراه من در گوشم زمزمه مي کند از غار بيرون آمدم . نا خودآگاه ، گويا عينک را بر چشم زده بودم ، پيش خودم نتايج غار تنهايي را بررسي مي کردم، نتايج قابل ملاحظه اي نبود
به من گفت جسارت کردي به غار تنهايي رفتي ، گفتم جسارتي نمي خواست خيلي راحت بود ...!!! گفت ديگر در اين دوره زمانه کسي به غار تنهايي نمي رود . گفتم واقعا ؟!! پس الان چه چيزي را جانشينش کرده اند ؟ گفت الان از مواد مخدر استفاده مي کنند وبه فضا مي روند . کمي مکث کردم ( به راه حل کم نتيجه ام فکر کردم!) و گفتم آخه... گفت البته آن هم جسارت مي خواهد
عقل ، جسارت ، احتياط ... چقدر با زندگي آميخته اند

Saturday, August 09, 2008

 

آرامش تاريخ !؟

هنوز سنگيني و فشار را بر خودت احساس مي کني . براي همين است دير به دير مي نويسي . نه ، اما کمي بهتر شده اي . ديوانه شدي ؟ گاهي فراموش مي کني حال و وضعت را وقتي خودت را با کارها سرگرم ، گيج يا غرق مي کني!! بهتر شده اي ، فراموش کرده اي . همان چند وقت پيش که به دنبال معنا و راه حل بودي، يادت مي آيد چه چيزي کمي تو را آرام کرد ؟ يادت مي آيد چقدر اصرار کردي همکارت به ميدان بهارستان نرود تا تو بروي؟ يادت است چقدر ذوق کردي ؟ گفتي آن منطقه را خيلي دوست داري و فهميدي او از آن منطقه چقدر بدش مي آيد . خوشحال بودي ازاين که کارت در آن محدوده يک روزه انجام نشد و باز هم بايد به آن جا مي رفتي . اول وقت کارت را انجام مي دادي و بعد ... بعد با خيالي آسوده ، گويا به گردش علمي برده باشدند ات براي خودت مي گشتي . مخبرالوله پياده مي شدي ، خيابان جمهوري را پياده مي رفتي ، خوشحال بودي که ساختمان ها اکثرا قديمي اند - حتي بدون تعمير وبازسازي !- بوي تاريخ را مي شنيدي و قدم هايت را آرام برمي داشتي وقتي به ميدان بهارستان مي رسيدي . از پشت مدرس مي آمدي و درختان توري اطراف حوض با فواره را رد مي کردي ، از خيابان مي گذشتي و درست در مقابل در مجلس قديم چهل و پنج دقيقه مي ايستادي ، پايين تر که مي رفتي در مقابل مدرسه ي سپهسالار هم . غرق شده بودي در زماني که گذشته بود و به شخص تو تعلق نداشت . به ياد آوردي هر آنچه را که خوانده و شنيده بودي از تاريخ -همان زماني که به تاريخ سر در خيره شدي 1285 -!حتي آن چه را که براي تو نبود: کوچه ي کني و خاطرات مادر بزرگت ! مجلس جديد را هم مي بيني اما به اندازه ي چهل و پنج دقيقه ي گذشته لذت نمي بري و از عظمت ظاهرش متاثر نمي شوي . بعد از تماشاي عکس هاي عکاسي تهامي به پياده روي روبه رويش تغيير مسير مي دهي و به خيابان ژاله (مجاهدين اسلامي) مي رسي و باز درگير چيزي مي شوي که براي تو نيست ، مدرسه ي «دهش لوره ي خضوري» . کمي بالاتر از در مترو با ديدن جعبه هايي پر از کتاب و سي دي به زمان حال بر مي گردي !! يکي از سازمان ها گويا خانه تکاني کرده بودند و کتاب هايشان را بيرون گذاشته بودند( آيين نامه ي حمايت از توليد کنندگان،نظري اجمالي بر عملکرد مجلس هفتم،پژوهش نامه،گزيده شاخص هاي فرهنگي-اقتصادي-اجتماعي،چشم انداز ايران 1404،شيوه هاي مطلوب امر به معروف،ناتوي فرهنگي،دولت احباب و ...) يک ساعتي هم به ديدن آن ها مشغول شدي و با بغلي از کتاب بالاتر رفتي . وارد خيابان دانشسرا شدي و بازهم از زمان فاصله گرفتي . از کنار ساختمان دانشسرا آرام آرام مي گذري نه با خاطرات خودت که با خاطرات ديگران . از خانقاه صفي عليشاه هم مي گذري ...خيابان هدايت و... . باور مي کني تو اين روزها خودت نبودي ؟!!! تا وقتي به پيچ شميران رسيدي . اصلا فهميدي اين چند ساعت چگونه گذشت ؟ تو محدوده اي را دوست داري که با « فضاي ذهني » ديگران وارد اش مي شوي ! تو، خودت جز قدم زني چيزي را در آن فضا تجربه نکرده اي اما... اما از همين قدم زدن در فضاي ذهني ديگران و « انحصار خاطرات و تاريخ » آن ها به چنان لذتي مي رسي که آرام مي شوي و فشارها را فراموش مي کني . فکر مي کني شايد که معنا را يافته اي . گذشته و تاريخ ؟ يعني گريختن به تاريخ ؟ پس بقيه ي راه و پيش رويت را چه مي کني ؟ زير لب مي گويي بايد گاهي از آنچه سنگيني مي کند گريخت تا بتوان در اجبار بازگشت بهتر با آن برخورد کرد ... اما هنوز شک داري . نبايد گريخت و من را بايد ساخت ؟... باز حديث نفس مي گويي : قاعده رفت و برگشت است ، من را هم که بسازي گاه چنان خسته از تعقل مي شود که مي خواهد بگريزد و از خودش رها شود ... . راه سبکي شايد ... شايد تاريخ و خاطرات ديگراني باشد که در يک فضاي اجتماعي فضاي ذهني شان را به من منتقل مي کنند اما در باره ي گذشته ي خودم اصلا مطمئن نيستم ، مطمئن نيستم حداقل خودم را سبک کند اما شايد ديگران... . و ديوانگي ؟... با وجود تقدسش واقعي نمي نمايد(نمادين است) چون عقل به اين نتيجه رسيده است . راستي تو مي داني ، با گذشته ي ديگران مي توان رفت و برگشتي براي ديوانگي - عقلانيت به وجود آورد؟

Monday, July 14, 2008

 

!... اگر مجبور نبودم مي گريختم

يک هفته اي مانده است تا يک ماه شود . هيچ دليلي براي ننوشتن نداري... هيچ دليلي ... فکر مي کني در جستجوي معنا بودي، معنايي براي زندگي . معنايي براي رهايي ، معنايي براي تداوم ... . هيچ گاه به اين نقطه نرسيده بودي ...شايد هم رسيده بودي اما زود از آن خارج شدي و معنا را براي ادامه دادن يافتي . فضا سنگين است ، فشار مي آورد . اگر معنا را نداشته باشي در يک لحظه احساس مي کني کوتاه شدي و فشرده ... آرام آرام کوچک مي شوي و به سطح زمين نزديک
در چنين شرايطي نقاط روشن کم رنگ تر مي شود تا زمان ناپيدايي ... . «هجوم» مي آورند تمام زشتي ها و کثيفي ها... ديگر تو ، تو که کارت جستن نقاط روشن در تاريکي ها وبن بست ها بود ناتوان مي شوي و خودت در دل و کمي بعد تر در جمع اعتراف مي کني که هرچه مي بيني تاريکي است . اعتراف مي کني که ديگر نمي تواني خودت را توجيه کني تا هميشه نقاط مثبت را ببيني ... اما ناتواني و خفگي را داد نمي زني . بلند اعتراف نمي کني ... در زرورقي که پيرامونت با تو ساخته است عرق مي کني و اطرافت را شماره هاي نفست مه مي کنند
خيابان ها هر روز عصر ، شريعتي ، وليعصر ، پارک وي ، بزرگراه ها به مانند خيابان ... آدم ها ، ماشين ها ، تاکسي ها ، اتوبوس ها و ... همه به تو فشار مي آورند . زماني (و البته هنوز هم ) برايت اتوبوس بهترين فضا است . زنان و مردان زيادي که همه با هم در يک مسير همراه مي شوند . از هر قشر و طبقه اي را مي تواني ببيني (جامعه آماري خوبي است!!) . حرف ها ... حرف هاي اتوبوسي و جذابيت تکرار شده ي آن ها ، زاويه ي ديد تقريبا خوب تو در اتوبوس براي ديدن خيابان ها، آدم ها و ماشين هاي روان در آن . بالاتر از همه قرار گرفته اي ، از موضوع ات فاصله مي گيري و بيرون از آن مي ايستي، حالا مي بيني ، بهتر مي بيني ، مي تواني تحليل کني و يا حدس بزني داستان آدم ها و روابطشان را در خيابان و يا در ماشين ، آهنگ حرکت را و ... گاهي تا مقصد ذهنت را با « ديگران » و هر آن چه مربوط به آن ها است مشغول مي کني ( اگر نخواهي چيزي بخواني يا گوش دهي ) . اما همه ي اين ها زماني اتفاق خواهند افتاد که معنايي داشته باشي ، در بي معنايي فقط گريز از آدم ها را مي خواهي ، گريز از هر آنچه که زماني به آن ها تعلقي داشتي ( و هنوز هم داري ) . گفتي متنفر شدي از خيابان وليعصر – از همه ي خيابان ها –، از آدم هاي همسفرت در اتوبوس (مسير) و از حدس و گمان و تحليل ديگران... و بلافاصله تعجب کردي ...! با اين وجود باز هم فکر مي کني که وضعيت کنوني ات را چگونه مي تواني تحليل و توجيه کني !! به فکر« کلان شهر» مي افتي ... . چرا اين مفاهيم تو را رها نمي کنند ... سنگيني شان را حس مي کني . سرت مدت ها ست که سنگين است . مي خواهي رها شوي و ديگر مقاومت نکني . خيلي سخت شده اي . از « کشف » و«ابداع» خسته اي و مي خواهي معنايي را ميان هر دو بيابي . گفته بودي: « اگر مجبور نبودي مي گريختي »... !! اما در همان خفگي و خستگي نتوانستي بگويي به چه دليل مجبوري ؟!! کلانشهر را خواندي و کمي آرام شدي . به دنبال معنا بودي و خسته از مفاهيم و معاني . توجيه کردي وضعيتت را کلمه به کلمه – عمل به عمل ... دربرابر تناقضات محيط بيروني مقاومت ميکني و خودت را ايمن مي سازي . با مغز واکنش نشان مي دهي . سبکي و حساسيت ات را (البته گاهي) با سلطه ي سنگين عقل از دست مي دهي . حالا تو به نقطه اي رسيده اي که «آگاهي» و «عقل گرايي» چنان به تو فشار مي آورند که دست و پا گيرو مقصرشان مي داني و معنا را بي حضور آن ها مي خواهي...! هر دو انقدر دروجودت مستحيل شده اند که فشار را نيز با آن دو پاسخ مي گويي ... !!! حالا مي خواهي بگريزي ... از آنچه اگر هم بخواهي رهايت نمي کنند چون جزئي از تو شده اند؟ گفتي در اين شرايط ديگر با آن ها نمي تواني نفس بکشي ، نا خواسته و بي اراده ي تو حتي آن ها هدايت ات مي کنند ... مي بيني چطور در کلانشهر در مقابل اين دو ناتواني؟!! و نه در برابر آن ها که با آن ها در برابر « هجوم ها » مقاومت مي کني ... يادت هست ، چند ماهي است که مي خواهي « ديوانه» شوي ؟!! يک «بي خرد» ، يک « مجنون» ... گه گاهي کارهايي مي کني به مثابه کنار گذاشتن آگاهي اما به تلخي مي فهمي باز عقل است که اين ديوانگي نمادين را شکل داده است ... ديوانه شو . ديوانه شو . ديوانه شو... . هنوز معنا را نيافتي؟!! اگر مجبور نبودي مي گريختي ...!!؟ فکر مي کني به عقلانيت کلانشهري محکوم شده اي و در آن زنداني هستي!؟

Friday, June 20, 2008

 

«سليقه ي ديگران »

شايد لجبازيم...؟ يا شايد دوست داريم ديگران را اذيت کنيم ؟ ديگران را نه کساني که رابطه ي نزديکي با آن ها داريم ، يک ارباب رجوع را ... . اغلب ارباب رجوع سعي مي کند دل کارمند را به دست آورد تا کارش با مشکلي روبه رو نشود حتي براي يک امضاي ساده ... سعي مي کند دلش را بدست آورد نه با پرداخت وجه يا هديه که با روي خوش و يک لبخند ساده . براي بار چندم مطمئن مي شوم که انجام دادن کارهاي اداري ساده نيست . براي بعضي از کارمندان بين کار و زندگيشان فاصله اي وجود ندارد . هرجا سريع کارها پيش مي رود «بسيار» خوشحال مي شوم و از وجود چنين سرعت عملي «تعجب »مي کنم و اگر با مشکلي بر بخورم به خودم مي گويم کاش مي توانستم از زندگي کارمندان با خبر شوم تا رفتارشان را پيش بيني کنم
ساعت هشت صبح به پليس +10 مي روم، هنوز کارمندان نيامده اند ! مي نشينم ، تا نوبتم شود . مانتويي با راه هاي مشکي در زمينه ي سفيد پوشيده بودم و روسري صورتي ام چهارانگشت از پيشاني ام بالا تربود . خانمي با مانتوي مشکي و روسري قهوه اي پيش دخترش نشسته بود . دختر جوان صورتش برونزه بود و آرايشي محو داشت و دسته هاي شال مشکي اش از زير گردن و از روي مانتوي مشکي اش به عقب رفته بود . خانمي سمت چپ آن ها روسري طرح دار آبي-قهوه اي اش را از فرق سر به جلو کشيد . گل هاي قهوه اي روسري هم رنگ موهايش بود . کار پدر و پسري قبل از من سريع تمام شد . خانم افسري که پشت ميز نشسته بود به نظر خوش اخلاق نمي آمد . صدايم کرد وقتي بلند شدم نگاه سنگين اش را در برانداز کردنم ديدم .عکس ها را به چنان دقتي نگاه مي کرد که شايد خودم نباشم، «شناسنامه و کارت ملي خودته ؟» .« بله » . با ذره بين پشت عکس شناسنامه ام را مي بيند.« اين عکسا رو کي گرفتي؟» .« هفته پيش » . « اصلا مث خودت نيست بورو دوباره عکس بگير. مث زناي 42 ساله شدي» . عجله دارم وعصباني مي شوم با آن خانم بحث مي کنم ، قبول نمي کند و عکس جديد از من مي خواهد . يک ساعتي معطل عکس جديد مي شوم . خانم افسر عکس را قبول مي کند و ديگر جواب حرف هاي من را نمي دهد . وقتي از آقايي که رئيس آن مرکز بود علت کار خانم افسر را مي پرسم و عکس ها را نشان مي دهم و بر حجاب کامل عکس اول تاکيد مي کنم ، تعجب مي کند و از افسر دليلش را مي پرسد . افسر با تغير من را نگاه مي کند و با لحني عصباني مي گويد « مگه عکستو تاييد نکردم . اون مشکل داشت ديگه » ... گفتم کاردرستي انجام نداديد وقتم را يک ساعت تلف کرديد بي دليل ، سعي کردم ديگر به چشم هايش نگاه نکنم ، نگران بودم که شايد نظرش تغيير کند . خانم افسر به عکس نفر بعد از من هم ايراد گرفت . خانمي پنجاه ساله با مانتوي مشکي کمي تنگ و روسري کوچک مشکي با خال هاي قرمز . صورتش ، سفيد بود با لب هاي قرمز. ديگران به من گفتند اين خانم شايد با ظاهر تو مشکل داشت !!! و ... حتما با آن عکاسي که به تو معرفي کرد قرارداد بسته بودند
مي ترسيد به عکس او هم ايراد بگيرند براي همين به مرکز ديگر پليس +10 رفت . گفت همه ي خانم هاي کارمند اين مراکز چادر دارند ، مشکي بپوشم که ايرادي نگيرند . پسر جواني که پرونده ها را مي گرفت به عکس ها دقيق نگاه نمي کرد و سريع پرونده ها را روي هم مي گذاشت و بعد روي ميز خانم افسر . روي ديوار پر بود از کاغذهايي که شماره حساب هايي رويشان نوشته شده بود به محض يادآوري ، تذکر و پرسش کمتر که چه مدارکي براي چه کارهايي لازم است . دو کاغذ بر روي ديوارها اما با بقيه همخواني نداشت . « حجاب مصونيت است نه محدوديت» و « مراجعين محترم تاکيد مي کنيم با تلفن همراه خود در اين محل صحبت نکنيد » . خانم افسر پرونده را نگاه مي کرد که موبايلش زنگ زد . ده دقيقه اي از برنامه هاي جمعه پيش رويشان گفتند و اينکه مخاطب پشت خط وظيفه اش است جمعه شرکت کند . صحبتش که تمام شد دوباره به سراغ پرونده ي باز روي ميزش رفت و خانم از اين که افسر عکسش را زير و رو نکرد نفس راحتي کشيد . افسر گفت در راهرو منتظر بمانيد . من هم منتظر ماندم . خانم افسر شروع کرد به اس ام اس زدن . تا زنگ موبايلي به صدا در مي آمد مراجعين قدم هاي بلند و سريع برمي داشتند تا خود را به بيرون از مرکز برسانند . خانم افسر پرونده ي ديگري را باز کرد و با خانم بغل دستي اش که کار تايپ مشخصات پرونده ها را انجام مي داد شروع کرد به حرف زدن . دختر جوان ريز نقشي بود و عينک بر چشم داشت . بد اخلاق بود، بين ابروهايش هم چين خورده بود . با اکراه کار مي کرد و جواب مي داد . ترسيدم بعد از اين که ماجراي ديروزش با يکي از مراجعين را براي افسر تعريف کرد :« آقاهه اومد اين جا پروندش پيش من بود گفت خانم سريع تايپ کن عجله دارم مشتري دارم . گفتم بهش بشينين نيم ساعت ديگه تموم مي شه . ديگه رفت نشست تو راهرو» . ساعت 10 بود و اتاق اول شلوغ مي شد. افسر گفت « مي ذاشتي کارشو آخر انجام مي دادي» ،دختر جوان با خنده اي زيرکانه گفت :« نيم ساعت گذشتو دوباره پاشد اومد و سرو صدا کرد که خانوم مي دوني چقد گذشته چرا درست کار نمي کنين . منو معطل کردين ...» با لحني حق به جانب ادامه داد « گفتم طول مي کشه آقا . اين همه کار اين جاست ... خيلي پررو بود . منم گذاشتم کارشو آخرين نفر انجام دادم » . خانم افسر و دختر تايپيست از زرنگي دختر جوان هر دو از سر رضايت خنديدند . بعد از ده دقيقه اي هر دو نگاه هايشان به کارشان معطوف شد . موبايل افسر زنگ زد و بعد از صحبت کوتاهي شروع کرد به اس ام اس زدن . من که در تمام ماجرا داشتم دختر جوان را نگاه مي کردم ، ترسيدم و سريع چشمم را به پايين انداختم . مي ترسيدم کارمان پيش نرود و با ما هم «لجبازي» کند به خاطر «يک نگاه»...!!! تا زماني که کارمان تمام نشده بود ديگر نه به چشم افسر نگاه کردم و نه آن دختر . پسر جوان هنگام مرتب کردن پرونده ي يکي از مراجعين عکس دختر هفت ساله اش را با موهاي بيرون از مقتعه نپذيرفت . گفت از شش سالگي بايد دخترها موهاشان پوشيده باشد . اما پرونده ي آن مرد را گرفت و در نوبت فردا گذاشت
آخرين روز خرداد در اداره ي پست براي پرکردن فرم کارت ملي دائم صف طولاني بسته شده بود . صف پيش نمي رفت و همه از اين که سه ساعتي در صف ايستاده اند عصباني بودند . صداي پسر جواني بلند شد که من پسرش هستم ديگر چه مدرکي از من مي خواهيد . بعد از او صداي خانمي بلند شد که کارم را سريع انجام بده . مرد کوتاه قد- مسئول ثبت احوال - با عينک چسب زده اش به عکس ها و کامل نبودن مدارک ايراد مي گرفت . خانم ميانسالي مدارکش را تحويل داد ، مرد گفت «شماره شناسنامه ات را با مداد پررنگ کردي بورو ثبت احوال » زن قسم مي خورد که چنين کاري نکرده و مرد با عصبانيت سرش داد مي زد که چرا حرف من رانمي فهمي ، خلاف کرده اي و بايد بروي ثبت احوال شايد دادگاه برايت تشکيل دهند . زن خدا را واسطه قرار مي داد و به او قسم مي خورد و نمي دانست چه عکس العملي داشته باشد . وقتي از صف خارج شد به شدت ناراحت و متاثر بود . ساعت ده و ربع بود . مسئول ثبت احوال فرياد زد که زمان براي کارت ملي يک هفته تمديد شده است . هيچ کس از صف خارج نشد . مرد بار ديگر هم فرياد زد ، جمعيت صف کمتر نشد . مردم بين خودشان مي گفتند دروغ مي گويد از کجا باور کنيم ، حالا که آمده ايم و ايستاده ايم ، خب کارمان زودتر انجام مي شود . از پست که بيرون آمدم همچنان مردم در صف ايستاده بودند
دو ماه پيش دوست افغانم گفت با وجود اين که اجازه ي اقامت داشتم ، در خيابان من را گرفتند و بردند . دليلش را جويا شدم . گفت کاغذها و مدارکم را نشان دادم اما گويا از قيافه ام خوششان نيامده بود ...! گفتم مگر ممکن است به همين راحتي ...!؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]