Friday, June 20, 2008

 

«سليقه ي ديگران »

شايد لجبازيم...؟ يا شايد دوست داريم ديگران را اذيت کنيم ؟ ديگران را نه کساني که رابطه ي نزديکي با آن ها داريم ، يک ارباب رجوع را ... . اغلب ارباب رجوع سعي مي کند دل کارمند را به دست آورد تا کارش با مشکلي روبه رو نشود حتي براي يک امضاي ساده ... سعي مي کند دلش را بدست آورد نه با پرداخت وجه يا هديه که با روي خوش و يک لبخند ساده . براي بار چندم مطمئن مي شوم که انجام دادن کارهاي اداري ساده نيست . براي بعضي از کارمندان بين کار و زندگيشان فاصله اي وجود ندارد . هرجا سريع کارها پيش مي رود «بسيار» خوشحال مي شوم و از وجود چنين سرعت عملي «تعجب »مي کنم و اگر با مشکلي بر بخورم به خودم مي گويم کاش مي توانستم از زندگي کارمندان با خبر شوم تا رفتارشان را پيش بيني کنم
ساعت هشت صبح به پليس +10 مي روم، هنوز کارمندان نيامده اند ! مي نشينم ، تا نوبتم شود . مانتويي با راه هاي مشکي در زمينه ي سفيد پوشيده بودم و روسري صورتي ام چهارانگشت از پيشاني ام بالا تربود . خانمي با مانتوي مشکي و روسري قهوه اي پيش دخترش نشسته بود . دختر جوان صورتش برونزه بود و آرايشي محو داشت و دسته هاي شال مشکي اش از زير گردن و از روي مانتوي مشکي اش به عقب رفته بود . خانمي سمت چپ آن ها روسري طرح دار آبي-قهوه اي اش را از فرق سر به جلو کشيد . گل هاي قهوه اي روسري هم رنگ موهايش بود . کار پدر و پسري قبل از من سريع تمام شد . خانم افسري که پشت ميز نشسته بود به نظر خوش اخلاق نمي آمد . صدايم کرد وقتي بلند شدم نگاه سنگين اش را در برانداز کردنم ديدم .عکس ها را به چنان دقتي نگاه مي کرد که شايد خودم نباشم، «شناسنامه و کارت ملي خودته ؟» .« بله » . با ذره بين پشت عکس شناسنامه ام را مي بيند.« اين عکسا رو کي گرفتي؟» .« هفته پيش » . « اصلا مث خودت نيست بورو دوباره عکس بگير. مث زناي 42 ساله شدي» . عجله دارم وعصباني مي شوم با آن خانم بحث مي کنم ، قبول نمي کند و عکس جديد از من مي خواهد . يک ساعتي معطل عکس جديد مي شوم . خانم افسر عکس را قبول مي کند و ديگر جواب حرف هاي من را نمي دهد . وقتي از آقايي که رئيس آن مرکز بود علت کار خانم افسر را مي پرسم و عکس ها را نشان مي دهم و بر حجاب کامل عکس اول تاکيد مي کنم ، تعجب مي کند و از افسر دليلش را مي پرسد . افسر با تغير من را نگاه مي کند و با لحني عصباني مي گويد « مگه عکستو تاييد نکردم . اون مشکل داشت ديگه » ... گفتم کاردرستي انجام نداديد وقتم را يک ساعت تلف کرديد بي دليل ، سعي کردم ديگر به چشم هايش نگاه نکنم ، نگران بودم که شايد نظرش تغيير کند . خانم افسر به عکس نفر بعد از من هم ايراد گرفت . خانمي پنجاه ساله با مانتوي مشکي کمي تنگ و روسري کوچک مشکي با خال هاي قرمز . صورتش ، سفيد بود با لب هاي قرمز. ديگران به من گفتند اين خانم شايد با ظاهر تو مشکل داشت !!! و ... حتما با آن عکاسي که به تو معرفي کرد قرارداد بسته بودند
مي ترسيد به عکس او هم ايراد بگيرند براي همين به مرکز ديگر پليس +10 رفت . گفت همه ي خانم هاي کارمند اين مراکز چادر دارند ، مشکي بپوشم که ايرادي نگيرند . پسر جواني که پرونده ها را مي گرفت به عکس ها دقيق نگاه نمي کرد و سريع پرونده ها را روي هم مي گذاشت و بعد روي ميز خانم افسر . روي ديوار پر بود از کاغذهايي که شماره حساب هايي رويشان نوشته شده بود به محض يادآوري ، تذکر و پرسش کمتر که چه مدارکي براي چه کارهايي لازم است . دو کاغذ بر روي ديوارها اما با بقيه همخواني نداشت . « حجاب مصونيت است نه محدوديت» و « مراجعين محترم تاکيد مي کنيم با تلفن همراه خود در اين محل صحبت نکنيد » . خانم افسر پرونده را نگاه مي کرد که موبايلش زنگ زد . ده دقيقه اي از برنامه هاي جمعه پيش رويشان گفتند و اينکه مخاطب پشت خط وظيفه اش است جمعه شرکت کند . صحبتش که تمام شد دوباره به سراغ پرونده ي باز روي ميزش رفت و خانم از اين که افسر عکسش را زير و رو نکرد نفس راحتي کشيد . افسر گفت در راهرو منتظر بمانيد . من هم منتظر ماندم . خانم افسر شروع کرد به اس ام اس زدن . تا زنگ موبايلي به صدا در مي آمد مراجعين قدم هاي بلند و سريع برمي داشتند تا خود را به بيرون از مرکز برسانند . خانم افسر پرونده ي ديگري را باز کرد و با خانم بغل دستي اش که کار تايپ مشخصات پرونده ها را انجام مي داد شروع کرد به حرف زدن . دختر جوان ريز نقشي بود و عينک بر چشم داشت . بد اخلاق بود، بين ابروهايش هم چين خورده بود . با اکراه کار مي کرد و جواب مي داد . ترسيدم بعد از اين که ماجراي ديروزش با يکي از مراجعين را براي افسر تعريف کرد :« آقاهه اومد اين جا پروندش پيش من بود گفت خانم سريع تايپ کن عجله دارم مشتري دارم . گفتم بهش بشينين نيم ساعت ديگه تموم مي شه . ديگه رفت نشست تو راهرو» . ساعت 10 بود و اتاق اول شلوغ مي شد. افسر گفت « مي ذاشتي کارشو آخر انجام مي دادي» ،دختر جوان با خنده اي زيرکانه گفت :« نيم ساعت گذشتو دوباره پاشد اومد و سرو صدا کرد که خانوم مي دوني چقد گذشته چرا درست کار نمي کنين . منو معطل کردين ...» با لحني حق به جانب ادامه داد « گفتم طول مي کشه آقا . اين همه کار اين جاست ... خيلي پررو بود . منم گذاشتم کارشو آخرين نفر انجام دادم » . خانم افسر و دختر تايپيست از زرنگي دختر جوان هر دو از سر رضايت خنديدند . بعد از ده دقيقه اي هر دو نگاه هايشان به کارشان معطوف شد . موبايل افسر زنگ زد و بعد از صحبت کوتاهي شروع کرد به اس ام اس زدن . من که در تمام ماجرا داشتم دختر جوان را نگاه مي کردم ، ترسيدم و سريع چشمم را به پايين انداختم . مي ترسيدم کارمان پيش نرود و با ما هم «لجبازي» کند به خاطر «يک نگاه»...!!! تا زماني که کارمان تمام نشده بود ديگر نه به چشم افسر نگاه کردم و نه آن دختر . پسر جوان هنگام مرتب کردن پرونده ي يکي از مراجعين عکس دختر هفت ساله اش را با موهاي بيرون از مقتعه نپذيرفت . گفت از شش سالگي بايد دخترها موهاشان پوشيده باشد . اما پرونده ي آن مرد را گرفت و در نوبت فردا گذاشت
آخرين روز خرداد در اداره ي پست براي پرکردن فرم کارت ملي دائم صف طولاني بسته شده بود . صف پيش نمي رفت و همه از اين که سه ساعتي در صف ايستاده اند عصباني بودند . صداي پسر جواني بلند شد که من پسرش هستم ديگر چه مدرکي از من مي خواهيد . بعد از او صداي خانمي بلند شد که کارم را سريع انجام بده . مرد کوتاه قد- مسئول ثبت احوال - با عينک چسب زده اش به عکس ها و کامل نبودن مدارک ايراد مي گرفت . خانم ميانسالي مدارکش را تحويل داد ، مرد گفت «شماره شناسنامه ات را با مداد پررنگ کردي بورو ثبت احوال » زن قسم مي خورد که چنين کاري نکرده و مرد با عصبانيت سرش داد مي زد که چرا حرف من رانمي فهمي ، خلاف کرده اي و بايد بروي ثبت احوال شايد دادگاه برايت تشکيل دهند . زن خدا را واسطه قرار مي داد و به او قسم مي خورد و نمي دانست چه عکس العملي داشته باشد . وقتي از صف خارج شد به شدت ناراحت و متاثر بود . ساعت ده و ربع بود . مسئول ثبت احوال فرياد زد که زمان براي کارت ملي يک هفته تمديد شده است . هيچ کس از صف خارج نشد . مرد بار ديگر هم فرياد زد ، جمعيت صف کمتر نشد . مردم بين خودشان مي گفتند دروغ مي گويد از کجا باور کنيم ، حالا که آمده ايم و ايستاده ايم ، خب کارمان زودتر انجام مي شود . از پست که بيرون آمدم همچنان مردم در صف ايستاده بودند
دو ماه پيش دوست افغانم گفت با وجود اين که اجازه ي اقامت داشتم ، در خيابان من را گرفتند و بردند . دليلش را جويا شدم . گفت کاغذها و مدارکم را نشان دادم اما گويا از قيافه ام خوششان نيامده بود ...! گفتم مگر ممکن است به همين راحتي ...!؟

Thursday, June 12, 2008

 

سفر به کردستان

بعد از پنج روز تعطيلي هفته ي گذشته وقتي از من پرسيد کجا بودي گفتم کردستان ، دستش را به مثال شيء برنده اي به گردنش کشيد و گفت اوه چه جايي رفته بوديد . حالا بيشتر معناي عکس العمل ها و واکنش هايشان را مي فهمم . يکي از دوستانم پرسيد شلوغي هايي را که مي گويند آنجا ديديد؟ گفتم نه ! من هم خوانده و شنيده بودم که اخيرا « باز» در کردستان درگير شده اند . اما نه در سنندج و نه در ده کيلومتري مرز که دو روزي آنجا بوديم خبري نبود . شهر آرام بود و جز در جاده هاي بين شهرها از نيروي انتظامي خبري نبود و گشت ارشاد هم، به ما گفتند دراين جا معنايي ندارد. مردم به حال خودشان بودند. سنندج پر بود از ميدان هايي که خيابان ها را به هم وصل مي کرد. راننده اي که ما را به « آبيدر» برد از شلوغ شدن شهرش در اين تعطيلات مي گفت:« حالا که شلوغ است شايد يک موقع بهتان ايراد بگيرند اما معمولا در شهر «گشت» نيست . فضاي سياسي را مي خواهند به اين جا تحميل کنند . اين جا خبري نيست » . يکي از بچه ها گفت شنيده ام اين جا امنيت شهر بيشتر با خود مردم است تا نيروهاي امنيتي . راننده گفت بله ، به مردم خيلي سخت نمي گيرند . ساختمان ها بيش از چهار طبقه نبودند ، شهر کوتاه بود و درخت ها بلند تر از شهر. تفرجگاه هاي سنندج مملو از مردم شادي بود که براي اين چند روز برنامه داشتند!!! دو روز هم در مريوان بوديم ده دقيقه مانده به مرز باشماق . وقتي با مردم حرف مي زديم اول از همه مي پرسيدند از تهران آمديد و بعد تعارف هاي بي حدي که شبي يا وعده ي غذايي را با آن ها باشيم و يا شماره شان را مي دادند که براي گشتن در شهر با آن ها تماس بگيريم . کرايه نمي خواستند بگيرند ، نان کمياب را در مريوان برايمان پيدا مي کردند و... کمي بيشتر که با مريواني ها و سنندجي ها حرف مي زديم سر دردو دلشلن باز مي شد . آن وقت بود که مي شد هسته ي سخت کلامشان را دريافت . درد و دل ها اغلب پيرامون «برچسب» سختي بود که با خود حمل مي کردند . جملاتي با مضامين يکسان را مي شد از زبان همه شان شنيد. آقا مصطفي صاحب حمام نمره ي مريوان که کرد عراق بود مي گفت چه فرق کرد و چه فرق فارس ، چه فرق سني چه فرق شيعه ، ما که همه خواهر و برادريم . به اين مناطق رسيدگي و توجهي نمي کنند. معتقد بودند فراموش شده اند و به حاشيه رانده . «صلاح الدين سبزي فروش» مي گفت امان از زماني که غير کرد اين جا به مقامي برسد . مزرعه ي صيفي جات صلاح در نزديکي محل اقامت ما بود . خودش و خانواده اش روي زمين کار مي کردند ، مي کاشتند و درو مي کردند . اغلب براي آوردن آب چشمه آنجا مي رفتيم . روزي براي صرف «چاشت» - نان گرد محلي کم شيريني با دوغ محلي خنک - دعوتمان کردند . ساعت نزديک 10:30 بود . پدر زن صلاح سر صحبت را با پرسدن از وضعيت قيمت ها در تهران باز کرد . راننده هاي تاکسي هم اين سوال را تکرار مي کردند . قيمت بالاي چاي و برنج يکي از دغدغه هاي جديدشان شده بود
خط بطلاني بر برداشت هاي قبليمان کشيديم و پيش فرض هايمان را کنار گذاشتيم ، مرد پير از اوضاع فرانسه پرسيد و يکي از بچه ها با آرامش و به گونه اي قابل فهم از وضعيت مسکن و بالا رفتن قيمت ها در کشورش مي گفت که پيرمرد با لبخندي از سر تمسخر گفت سارکوزي را مي شناسم ، ديروز در ماهواره اخبار مربوط به او را شنيدم ، مي دانم مردم از او راضي نيستند . به خنده اش ادامه داد و گفت به زبان ما اسم رئيس جمهورتان معناي خوبي ندارد . ماهواره و موبايل مهمترين و با ارزش ترين وسايل ارتباطي شان است و اغلب اخبار را از ماهواره پيگيري مي کنند. گفتند سقز و بانه بازار اصلي واردات اين وسايل است . وقت نکرديم بازار مرزي را ببينيم اما بازار شهرهاي مرزي هم چندان فرقي با آن نداشت و پر بود از «غليان اجتماعي» . مرکز شهر مريوان عصرها غلغله بود و بيرون از مغازه ها مردم صف مي بستند . اکثرا قيمت ها را با پايتخت يا شهرهاي بزرگ مقايسه مي کردند ، با تعجب و خوشحالي ، همزمان ابروها را بالا مي دادند ، چند ثانيه دهان ها را باز نگه مي داشتند و همه دست پر از مغازه ها خارج مي شدند .همه ي واردات : لوازم آرايش - بهداشتي ، موبايل ، خوراکي ، وسايل برقي و ... هنوز نزديک مرز بودند و نصف قيمت شهرهاي بزرگ . پايين خيابان بازار و به موازات آن بازار قديمي شهرمريوان بود . لباس هاي کردي مردانه ، لباس هاي کردي زنانه با مدل هاي سقزي ( کمر چين دار) و مريواني ( بدون چين و گشاد) ، کلاه ها و روسري هاي محلي . خياط هايي که پارچه ها را مي گرفتند و با 4500 تومان يکي دو ساعته لباس هاي کردي (زنانه و مردانه ) را تحويل مي دادند . جنوب بازار قديمي در پياده رو هم مغازه ها پارچه مي فروختند . شهر رنگين بود ، از دور پارچه هاي رنگي و شاد را بيرون از مغازه هاي بي در مي ديديم . پارچه ها ي زنانه ، وارداتي بود با قيمت هاي پايين . شهر رنگين بود و شاد . زنان کمتر چادر بر سر داشتند، در بازار زنان و مردان بيشتري را با مانتو روسري و شلوار و بلوز معمولي مي ديديم اما هر چه دور تر مي شديم مردان و زنان ، دختران و پسران بيشتري لباس هاي محلي بر تن داشتند. مردان اغلب شلوار کردي با پيراهن مردانه تنشان بود، يا بلوزها و کت هاي کردي ، دستار بر سر ( کمتر کلاه برسر گذاشته بودند ) و شال بر کمر . زنان هم پيراهن هايي با پارچه هاي طرح دار روشن تن مي کردند. پارچه نازک بود به همين دليل پيراهن آستري با همان رنگ هاي شاد و براق و شلوارهايي از همان پارچه ي آستري تا وسط ساق پا زيرش مي پوشيدند . آستين پيراهن از مچ به سمت زمين عمود مي شد که معمولا آن قسمت را پشت شان گره مي زدند . جليقه ي بسيارکوچک هم از ملزومات لباس زنانه ي کردي بود . بعضي از زنان جلوي جليقه ي کوچک را با اسبابي تزييني با سنگ هاي رنگي به هم وصل مي کردند . کمتر زناني را مي ديديم که بر روي لباس محليشان چادر سر کرده باشند . يکي از ماهيگراني که تالاب و درياچه ي زريوار را به ما نشان داده بود بعد از ناهار در جواب تعجب و خوشحالي من از ديدن اکثر مريواني ها با لباس محلي گفت جوان هاي الان کمتر اين گونه مي پوشند . اين مسئله به خانم هايشان بستگي دارد . مثلا خانم من ازمن مي خواهد و من هم از او مي خواهم که لباس محلي بپوشد . اين لباس ها خيلي گران شود 40 - 50 تومان است اما لباس هاي ديگر هر تکه اش اين قيمت است . مي گفت درسقز همه لباس محلي مي پوشند
جمعه بعد از ظهر بايد از مريوان به سنندج بر مي گشتيم . ماشين کم بود يا گران حساب مي کرد . بعد از نيم ساعت چانه زدن با 20 هزار تومان براي هر ماشين به سنندج برگشتيم . راننده در راه از خاطرات خودش و کالاهايي که وارد کرده مي گفت ، بعد از گذشتن از پليس جاده گفت اين ها فقط براي مواد مخدر سخت گيري مي کنند!!! وقتي به ترمينال سنندج رسيديم راننده گفت درست است که در باره ي قيمت با هم بحث کرديم اما يک شب ديگر هم بمانيد ، فردا هم که تعطيل است . شام بياييد خانه ي ما و از مادرم کردي ياد بگيريد . مي خواست مطمئن شود که به ما خوش گذشته :« نگرانم که بهتان خوش نگذشته باشد... ديديد کردها سر نمي برند ». به نظرمي آمد خيالش خيلي راحت است که ما کردستان و مردمانش را از نزديک ديديم به دور از فضاهايي که عليه شان ساخته مي شود. احساس مي کنم همه شان خيالشان راحت بود که با رفتارشان از آن برچسب هاي سنگين نسبت داده شده بهشان فاصله مي گرفتند

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]