Sunday, December 06, 2009

 

سه سال و ده روز

درست ده روز از آغازم می گذرد . سه سال هم شده است . سه سال چقدر زود گذشت(باز هم تکرار در کلیشه های از دست رفتن زمان) . اولین پستم را در سایت مرکزی دانشگاه الزهرا گذاشتم . با چه شوق و ذوقی به اصرار یک «دوست» قدیمی و پیشنهاد یک«استاد و دوست تازه ام» این کار را جدی گرفتم . قرار بود این جا رسانه ی من شود ، جایی جدای از تقویم های روزنوشته ام . جایی که قرار بود ساختار دیگری برای نوشته هایم ایجاد کنم . قرار بود این جا حرفم ، نظرم و مشاهده ام را بگویم . قرار بود این جا محل حضور وجدان ام باشد . محل حضور من بیرون از خودم . جایی که گاه چنان تلنگرهایی سخت به خود می زدم تا بار دیگر از زمین بلند شوم . فکر می کنم ... شاید کمترکسی به اندازه ی من با خود چنین بی رحمانه برخورد کند . حتی من دعواهایم با خودم را به این صفحه کشاندم ، به این جا تا به خودم نشان دهم تلفیق می تواند راه حل من و یا شما باشد . تلفیق هدف است راهش را خودم و خودتان باید پیدا کنیم... نه!... تلفیق راه است و هدف را خودم و خودتان تعیین می کنیم . تلفیق هر دو است
در یک سال آخر اما... فراموش کردم چرا اینجا می نوشتم و می نویسم . آن زمان تعلقی مقیدانه به این خانه داشتم...!! نوشته هایم را مرور کردم ... چه جالب...!! در تاریخ های تقویمی نزدیک به هم در هر سال یک حس مشابه را تجربه کرده است . چقدر به زمین نشسته است خارج از خود«اش» ، «عینک» را به چشم زده و سر تا پا، بیرون و درون اش را نگریسته است . به درستی «مشاهده» کرده و اگر نه درسش را نخوانده تشریح اش کرده است . وباز هم تشریحش خواهد کرد هر بار سخت تر از بارهای قبل و گمان نمی کند کسی به اندازه ی او با خود «اش» بی رحمانه برخورد کند . نتیجه ی آن؟ ...درهر سال یک حس مشابه را تجربه کرده است
زندگی راه غریبی است/ که من را با خود/به هر آن لحظه ی تکرار/همان آن لحظه ی تکرار نامکرر خود/ به همان لحظه ی نامکرر مشابه خود/ به همان لحظه ی تشریح خودم با تو/ به همان لحظه ی میمون شکوفایی من/در همان لحظه ی مشابه غریب/ به همان لحظه ی زندگی/ من را/تو را/ روابطمان ر ا/ ما و جمع را/ به همان لحظه ی زیستن/ به همان لحظه ی تکرار نامکرر خود/ به همان لحظه ی شکّ اوفایی/ پرتاب می کند
در این سال جدید چیزی شده است . اتفاقی افتاده است . از غار تنهایی خبری نیست و نخواهد بود . او آن خودش نیست اما باز بر زمین نشسته است ... امسال تعلق و قیدهای اش را به این صفحه از دست داده است ... آنچه پیش آمده همان لحظه ی زندگی است ... همان جایی که با لباس سفید به اتاق تشریح خودش می رود . نمی داند چه چیز را از تشریح بیرون خواهد آورد ، هر چه باشد به این اتفاق مربوط می شود ... نمی دانم ، اما همان لحظه ی زیستن ای دیگر است در سومین سال

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]