Monday, July 27, 2009

 

بگذارید هنر را در فضای باز لمس کنیم

خیابان ولیعصر - کمی بعد از ساعت پنج
به شکل بی سابقه ای خیابان ولیعصر به سمت پارک وی شلوغ بود. وقتی به میدان پارک وی رسیدم دلیل شلوغی را به یاد آوردم ! زیر پل پر بود از ون ها و بنزهای نیروی انتظامی که از فشم ، لشکرک و لواسان آمده بودند ، تعداد سرباز وظیفه ها هم کم نبود !! سوار تاکسی که شدم ، پسر بغل دستی ام گفت مجلس ختم را کنسل کرده اند ! گفتم : «خود پدر یا صدا و سیما» ؟ گفت : «گفته اند پدر اما حتما از بالا گفته اند . مردم پراکنده شده اند و عده ای رفته اند به سمت ونک » . پرسیدم درگیری که نبوده ، گفت منتظرند غروب شود و مردم بیشتر شوند، بعد
ساعت 8:50 - پارک وی
از پلیس های سبز پوش دیگر خبری نیست اما در محوطه ی بیرونی شهرداری سمت چپ چهارراه ، آدم هایی را می بینم با کلاه و لباس های پلنگی و مرد درشت هیکلی با ریش و بلوز روی شلوار که در تاریکی قدم می زدند
ساعت 9:10 - سر پل تجریش
اولین زنی هستم که در کنار چهار مرد مسن نشسته روی نیمکت و پسر جوان ایستاده کنار آن ها ، می ایستم و گوشم را به صدای ستار پسر جوان می سپارم . بلند گوی کوچک و ظرف پول روی آن نزدیک صندلی تا شویش قرار گرفته اند . این جا دیگر جای همیشگی اش شده است - پیاده روی تاریک روبه روی سردیس دکتر حسابی - . آهنگ های درخواستی هم می نوازد . احساس آرامش می کنم حتی برای لحظاتی که آنجا در خیابان و فضای باز به موسیقی گوش می دهم . کمی خوشحالم وقتی می بینم این جا هم می توانم کسانی را ببینم که سازشان را در دستشان گرفته اند ، به خیابان آمده ، می نوازند و مردم هم به شان پولی می دهند . خانم میانسالی کنار من می ایستد ، زنی به شوهرش می گوید صبر کن کمی گوش بدهیم . موسیقی در خواستی شان را هم سفارش دادند . داریوش خواجه نوری و همسرش هم مدتی طولانی آنجا ایستادند و گوش سپردند . آدم هایی بی توجه به اطرافشان به سرعت می گذشتند ، در همان لحظه آدم های بیشتری هم به این جمع اضافه می شدند . باورم نمی شد بتوانم این جا هم چنین صحنه ای را ببینم . اما هر لحظه می ترسیدم که با زیاد شدن جمعیت پلیس بیاید و «تجمع» غیر سیاسی را «متفرق» کند . خانم میانسال گفت : « شلوغ شد دیگر امکان داره بریزند ، من هم که نمی تونم حرف نزنم ، بهتره برم » . اولین کسی بودم که بعد از چند قطعه شروع کردم به دست زدن . خانم ها آمدند و روی نیمکت نشستند و مردان میانسال هم در خاطرات جوانیشان غرق شدند ، از چشمانشان و لابه لای حرف هاشان فهمیدم
پسران و دختران جوانی را می شناسم که آرزو دارند سازشان را بردارند ، به خیابان بیایند ، بنوازند و هنرشان را به نمایش بگذارند ، اگر سود مادی هم نصیبشان نشد حداقل سود معنوی تشویق های مردم و شناخته شدنشان را به دست آورند . به نظر من آوردن این شکل از موسیقی به میان مردم لزوما به معنای نیاز مادی نیست ، که نیاز به «به راحتی مطرح شدن و آزادی نواختن» اصلی ترین دلیلش است ، زدن ساز اکنون سرمایه ای متمایز کننده است که نه تنها سرمایه های فرهنگی که به ویژه سرمایه ی اقتصادی مناسب را می طلبد ، برای همین نواختن در چهارراه ها ، خیابان ها و پیاده رو های ایران تنها نمی تواند از سر نیاز مالی باشد
کمی پایین تر به سمت میدان قدس در تاریکی پیاده رو و روبه روی مغازه های تعطیل شده پسری با ظاهری مقبول : شلوار جین آبی ، تی شرت خاکستری و کیف کولی ایستاده بود و سازدهنی می زد . کیسه ای را هم برای کمک های مردم به کمرش آویخته بود . کمی در زمان عقب می روم چند هفته پیش پسری را می دیدم که با تاریک شدن هوا با گیتارش به همین محدوده می آمد ، میزد و می خواند ، کیف گیتارش را هم برای کمک باز می گذاشت . قبل تر نیز پسر جوانی را ازسینما آفریقا تا بیمارستان شهدا می دیدم که در روشنایی- تاریکی هوا می آمد و ویولن می زد ، در کیف ویولنش را هم در کنار پایش باز می گذاشت
پسرهای جوان چندی پیش از نواختن بیرون از خانه ها و کلاس ها می ترسیدند، از نواختن زیر سقف آسمان ... اما ... هنوز هم برایم سخت است باور کردنش ... خوشحالم ... و امیدوار به آینده ی این حرکت
ساعت 10:30 - خانه
زنگ زد . گفتم تازه رسیده ام و عصر شلوغ بوده است . گفت آن ها هم بیرون بوده اند و به شان حمله شده ، گریخته اند و آسیب ندیده اند ... !! زنگ زد گفت بعد از یک و ماه و اندی حکمش را داده اند ،2-5 سال زندان ، گفته اند اتوبوس آتش زده ، خب دیگر نتوانسته تحمل کند ... !!! چقدر فاصله کوتاه بود از ناراحتی و نگرانیم از حضور پلیس در پارک وی و خوشحالیم از طنین انداز شدن صدای موسیقی زنده در پیاده رو ها و اضطرابم از وضعیت سلامتی اطرافیانم

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]