Monday, July 14, 2008

 

!... اگر مجبور نبودم مي گريختم

يک هفته اي مانده است تا يک ماه شود . هيچ دليلي براي ننوشتن نداري... هيچ دليلي ... فکر مي کني در جستجوي معنا بودي، معنايي براي زندگي . معنايي براي رهايي ، معنايي براي تداوم ... . هيچ گاه به اين نقطه نرسيده بودي ...شايد هم رسيده بودي اما زود از آن خارج شدي و معنا را براي ادامه دادن يافتي . فضا سنگين است ، فشار مي آورد . اگر معنا را نداشته باشي در يک لحظه احساس مي کني کوتاه شدي و فشرده ... آرام آرام کوچک مي شوي و به سطح زمين نزديک
در چنين شرايطي نقاط روشن کم رنگ تر مي شود تا زمان ناپيدايي ... . «هجوم» مي آورند تمام زشتي ها و کثيفي ها... ديگر تو ، تو که کارت جستن نقاط روشن در تاريکي ها وبن بست ها بود ناتوان مي شوي و خودت در دل و کمي بعد تر در جمع اعتراف مي کني که هرچه مي بيني تاريکي است . اعتراف مي کني که ديگر نمي تواني خودت را توجيه کني تا هميشه نقاط مثبت را ببيني ... اما ناتواني و خفگي را داد نمي زني . بلند اعتراف نمي کني ... در زرورقي که پيرامونت با تو ساخته است عرق مي کني و اطرافت را شماره هاي نفست مه مي کنند
خيابان ها هر روز عصر ، شريعتي ، وليعصر ، پارک وي ، بزرگراه ها به مانند خيابان ... آدم ها ، ماشين ها ، تاکسي ها ، اتوبوس ها و ... همه به تو فشار مي آورند . زماني (و البته هنوز هم ) برايت اتوبوس بهترين فضا است . زنان و مردان زيادي که همه با هم در يک مسير همراه مي شوند . از هر قشر و طبقه اي را مي تواني ببيني (جامعه آماري خوبي است!!) . حرف ها ... حرف هاي اتوبوسي و جذابيت تکرار شده ي آن ها ، زاويه ي ديد تقريبا خوب تو در اتوبوس براي ديدن خيابان ها، آدم ها و ماشين هاي روان در آن . بالاتر از همه قرار گرفته اي ، از موضوع ات فاصله مي گيري و بيرون از آن مي ايستي، حالا مي بيني ، بهتر مي بيني ، مي تواني تحليل کني و يا حدس بزني داستان آدم ها و روابطشان را در خيابان و يا در ماشين ، آهنگ حرکت را و ... گاهي تا مقصد ذهنت را با « ديگران » و هر آن چه مربوط به آن ها است مشغول مي کني ( اگر نخواهي چيزي بخواني يا گوش دهي ) . اما همه ي اين ها زماني اتفاق خواهند افتاد که معنايي داشته باشي ، در بي معنايي فقط گريز از آدم ها را مي خواهي ، گريز از هر آنچه که زماني به آن ها تعلقي داشتي ( و هنوز هم داري ) . گفتي متنفر شدي از خيابان وليعصر – از همه ي خيابان ها –، از آدم هاي همسفرت در اتوبوس (مسير) و از حدس و گمان و تحليل ديگران... و بلافاصله تعجب کردي ...! با اين وجود باز هم فکر مي کني که وضعيت کنوني ات را چگونه مي تواني تحليل و توجيه کني !! به فکر« کلان شهر» مي افتي ... . چرا اين مفاهيم تو را رها نمي کنند ... سنگيني شان را حس مي کني . سرت مدت ها ست که سنگين است . مي خواهي رها شوي و ديگر مقاومت نکني . خيلي سخت شده اي . از « کشف » و«ابداع» خسته اي و مي خواهي معنايي را ميان هر دو بيابي . گفته بودي: « اگر مجبور نبودي مي گريختي »... !! اما در همان خفگي و خستگي نتوانستي بگويي به چه دليل مجبوري ؟!! کلانشهر را خواندي و کمي آرام شدي . به دنبال معنا بودي و خسته از مفاهيم و معاني . توجيه کردي وضعيتت را کلمه به کلمه – عمل به عمل ... دربرابر تناقضات محيط بيروني مقاومت ميکني و خودت را ايمن مي سازي . با مغز واکنش نشان مي دهي . سبکي و حساسيت ات را (البته گاهي) با سلطه ي سنگين عقل از دست مي دهي . حالا تو به نقطه اي رسيده اي که «آگاهي» و «عقل گرايي» چنان به تو فشار مي آورند که دست و پا گيرو مقصرشان مي داني و معنا را بي حضور آن ها مي خواهي...! هر دو انقدر دروجودت مستحيل شده اند که فشار را نيز با آن دو پاسخ مي گويي ... !!! حالا مي خواهي بگريزي ... از آنچه اگر هم بخواهي رهايت نمي کنند چون جزئي از تو شده اند؟ گفتي در اين شرايط ديگر با آن ها نمي تواني نفس بکشي ، نا خواسته و بي اراده ي تو حتي آن ها هدايت ات مي کنند ... مي بيني چطور در کلانشهر در مقابل اين دو ناتواني؟!! و نه در برابر آن ها که با آن ها در برابر « هجوم ها » مقاومت مي کني ... يادت هست ، چند ماهي است که مي خواهي « ديوانه» شوي ؟!! يک «بي خرد» ، يک « مجنون» ... گه گاهي کارهايي مي کني به مثابه کنار گذاشتن آگاهي اما به تلخي مي فهمي باز عقل است که اين ديوانگي نمادين را شکل داده است ... ديوانه شو . ديوانه شو . ديوانه شو... . هنوز معنا را نيافتي؟!! اگر مجبور نبودي مي گريختي ...!!؟ فکر مي کني به عقلانيت کلانشهري محکوم شده اي و در آن زنداني هستي!؟

Comments:
می دونی مرسده جان گاهی دلم می خواد برم یه جایی که کسی به زبان مادری من حرف نزنه و منو نشناسه! فکر می کنم وقتی دیوار زبان بین دو نفر فرو می ریزه دیگه نمی تونند همدیگه رو بفهمند.
 
5- مساله این نیست که می خواهی بگریزی. البته خود این واژه هم از آن واژه هایی است که در دنیای مدرن ایجاد شده است. مثل "رفتن به آغوش طبیعت"! چون قبلا آدمها در آغوشش بودند و احساس نمی کردند که در شهر زندانی اند و برای "گریز" از آن باید به "طبیعت" بروند. بنابراین مساله "گریز" نیست. مساله "به کجا گریختن" است. باید از خودت بپرسی به کجا می خواهی بگریزی. چون آنچه از آن فرار می کنی در دور افتاده ترین جاهای دنیا هم هست. پس شاید مجبور باشی به آنجا بگریزی که بنفشه گفت: جایی که کسی زبان مادری ات را نداند. بله زبان همانطور که هایدگر گفته است خانه هستی است. یعنی هستی را بر می سازد. پس تو می خواهی به جایی که زبان نیست یعنی به "جهان دیگر" سفر کنی. یا جایی که جهان نیست! اما مساله این هم نیست. باید پرسید چه کسی میخواهد سفر کند. "من"؟! تمام بدبختی همین جاست. اینکه حتی اگر تو به دنیای بی دنیا یا بی زبان هم سفر کنی این "من" را باید با خود ببری. "من" که سرشار از همان چیزی است که از آن میگریزی. بنابراین بهتر است به جای گریز، بسازی. و از همین جا شروع کنی از ساختن "من" از ساختمان من...
 
سلام مرسده جون
پست رو خوندم.. ديوانگي نمادين! متوجه نشدم اينجا مي خواي چي رو بگي
اما ياد حرف هابز افتادم: " انسان آزاد زاده مي شود اما همه جا در بند است"
از اول تا آخر اين جمله تو ذهنم ول مي خورد.
موفق باشي خانوم. راستي عكس ها رسيده يا نه؟
 
Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]