Tuesday, April 15, 2008

 

پست قبلي من نظري بود بر مطلبي که يکي از دوستانم براي شصتچي نوشته بود.موضوع اصلي سه پست اخير جايگاه تنهايي و ديگري است . مطلب پيش رو پاسخ زينب محمدي بندري است به نوشته ي قبلي من . در فرصتي مناسب من هم توضيحاتي بيشتر خواهم داد

توضيح واضحات
شايد بهتر باشد يك بار ديگر تمام آن ­چه نوشته­ام را با دقتي مضاعف بخواني. در همان ابتدا اعتراف كردم هر بار كه خود را مقابل پرسش ابدي "كيستم" مي­بينم لاجرم ابرو باد و مه و خورشيد و فلك مرا به سمت ديگر رهنمون مي­كنند كه در آن همواره "ديگري" پر صلابت حضورش را به رخم مي­كشد و اين معنايي جز اهميت غير قابل انكار "ديگري" ندارد. "من" تنها وقتي معنا مي­يابد كه در مقابل "ديگري" قرار گيرد و اگرنه در خلاء هيچ­گاه نمي­توان "من" را معنا نمود.
نكته­ي ديگر اين­كه تنها بودن نيازي دائمي نيست كه گاه و بي­گاه در وجودم غوغا كند و تا جايي پيش رود كه خانواده و دوستان­ام رنگ ببازند. گه­گداري بي­رحمانه از همه­ي آن­ها مي­گريزم و گاهي بي­تابانه در انتظارشان ساعت­ها را رج مي­زنم تا روز شود و روزها را به هم مي­بافم تا ماه شود و.... كه اگر اين همه بي­تابي براي "ديگري" نبود گريز از آن معنا نمي يافت.
همواره به اكراه از زير بار متناقض ديدن شانه خالي كرده­ام. شايد مشكل از چشمان من است كه تا كنون تناقضي نديده ­اند و هر آن چه را سايرين تناقض مي­انگارند من در امتداد هم تصور مي­كنم. بي­شك تنهايي وقتي معنا دارد كه ديگري باشد و تو خود را از بودن كنار ديگري رهايي دهي اما اين به معناي تناقض ميان اين دو نيست يا دست كم براي من چنين نيست. از كودكي با كلامات بازي مي­كردم تا معنايي كه مي­خواهم را در وجودشان بگنجانم. تنهايي را هميشه تن­رهايي مي­ببينم تني كه از هرگونه تقيد رها باشد. تنهايي جاييست براي رهايي از قيد "ديگري" و فرار كردن از زير نگاه منتظر و كنجكاوش. شايد نتوانستم صريح بيان كنم كه ديگري به من معنا مي­دهد اما هرگز چنين حقيقتي را كتمان نكردم و اعتراف كردم كه هر ديگري روزي تنها بوده و دستي اهريمني يا اهورايي... كه تو تمام اهورايي­هاي­ام را ناديده گرفتي و به اهريمني اكتفا نمودي و مرا متهم كردي كه همواره ديگري را فريب­كار خوانده­ام.
شايد در كودكي طعم شيرين جا ماندن در مدرسه و ترس فراموش شدن را نچشيده­اي، يا هيچ­گاه به علت شيريني قايم موشك نينديشيده­اي. اما من در مدرسه جا مانده­ام و براي لحظاتي كه با تمام كوتاهي­يشان ساعاتي طولاني براي­ام گذشت طعم تنهايي و فراموش شدن را چشيده­ام. اين تنهايي ديگر معناي تن­رهايي نمي­دهد. بيشتر شبيه به فراموش شدن است. وقتي تو به خواسته خودت تنها نشده­اي بلكه تنها مانده­اي و تنها گذاشته شده­اي وحشتي عجيب تمام وجودت را سرشار مي­كند، حس ناشناخته ماندن، كشف نشدن،جا ماندن و... شيريني قايم موشك هم از آن­جاييست كه تو سعي داري خود را تنها و در گوشه­اي خلوت پنهان كني اما ديگري در تلاش است تا تنهايي تو را برهم بزند. اگر ديگري نتواند پيدايت كند و بعد از مدتي بي خيال گشتن شود وحشت فراموش شدن تمام وجودت را به آغوش مي­كشد و... و باز هم شيريني قايم موشك آن­جاييست كه سعي دارد باور كني كه تنها نيستي و فراموش نمي­شوي و حتي اگر بخواهي بگريزي پيدايت مي­كنند و پس از پيدا كردن­ات فريادي از سر نشاط گوش فلك را كر مي­كند و اگر پيدايت نكنند تو بايد پيله­ي تنهايي­ات را بشكافي و در ماراتني نفس گير خود را به نقطه­­ي آغاز بازي برساني و باز همه در شادي رونمايي­ات سهيم خواهند بود و اين جشن براي بيرون آمدن­ات از غار تنهاييست.
تنهايي نه درد است و نه درمان. تنهايي نياز است. انسان گاهي به رهايي از تمام قيود نياز دارد اما فاجعه در طولاني شدن خواست من يا تو براي اجابت اين نياز است اين­جاست كه "ديگري" پر قدرت وارد حريم شخصي تو مي­شود و ... حتي اين­جا هم "ديگري" منفور نيست هرچند تو را وادار مي­كند باري ديگر در شمايل دلقك­ به بازي برخيزي اما دلقك بودن لازمه­ي زندگيست لازمه­ي رهايي از دامان پر وسعت غم و تنهايي.
گمان مي­كنم بهتر است يك بار ديگر و اين بار صريح­تر بگويم كه براي من تنهايي دو نوع است. گاه تو به خواست خود تنها مي­شوي كه اين­ تنهايي همان نياز است، گه­گداري سراغ هر انساني مي­آيد، حالتي چرخشي دارد و پس از مدتي دوباره تنهايي را رها مي­كني و... گاه تنها مي­ماني و حكم فراموش شدگان را پيدا مي­كني. حكم جزيره­اي ناشناخته كه نياز به كشف شدن، شناخته شدن و ديده شدن دارد اما به چشم نمي­آيد. اين نوع دوم تنهايي در شمايل جريمه نيز به­كار مي­رود اگر تو در صحنه­ي روزگار به بازي تن­در ندهي و يا نقشي را كه "ديگري" مي­خواهد ايفا نكني تنها گذاشته مي­شوي و فراموش مي­شوي. مانند هنرمنداني كه خلاف انتظار ما عمل كردند و تنها گذاشتيمشان و فراموششان كرديم. كم­تر كسيست كه خواستش اين نوع تنهايي باشد. گاه نمي­خواهي آن­گونه باشي كه ديگري – شايد بهتر باشد تمام اين ديگري­ها را جامعه بخواني- از تو توقع دارد و چونان آشوبگري انقلابي در مقابلش مي­ايستي و حاضري براي هدف­ات مبارزه كني اين جا تنها ماندن و فراموش شدن رامي­پذيري اما خواست مستقيم تو نيست. بلكه نتيجه­ي غير مستقيم عمل­ات است. اميدوارم توانسته باشم منظورم را روشن بيان كنم.
بحث ديگرت انفعال "من" در مقابل "ديگري" بود. اگر انفعال را قبول مي­كردم نمي توانستم تنها بودن را بپذيرم و يا تا هميشه در تنهايي فرو مي­غلتيدم. انسان خالق است، مي­آفريند هرچه بخواهد و در هرشمايلي، انسان گاهي ديگري را نمي بيند و آن وقت است كه مي­گوييم تنهاست. ديگري را بيش از حد مي­بيند مي­گوييم در جامعه مستحيل شده. انسان است كه مي­تواند از "ديگري" غول بسازد يا پشت به او راهش را ادمه دهد. هرچند هيچ­گاه نمي­توان براي هميشه از "ديگري" رهايي يافت.
در تمام لحظاتي كه به انسان موجودي تنها مي­انديشيدم و حتي پس از آن كه مشغول نگاشتنش شدم، روح گافمن را بالاي سر خود احساس كردم. اما تمام سعيم بر آن بود تا با كم­ترين توجه به سنگيني نگاهش از خودم بنويسم. من با بيشترين فصل فاصله­اي كه مي­توانم با يك جامعه شناس داشته باشم­. چه كنم كه چهار سال هم­نشيني با جامعه­شناسان برايم بي تاثير نبوده و با وجود تلاشي چشم­گير براي پاك كردن آثارشان تا كنون تنها موفق به كم­رنگ كردنشان شده­ام. هرچند لحظاتي طولاني مي­توانم هرچيز باشم جز يك هم­نشين با جامعه شناسان اما اين­گونه بودن دائمي نيست.
اما تلفيق؛ در مقابل اين واژه عاجزانه دست و پا ميزنم تا مبادا روزي كه اين حوالي كمين كرده مصداق­اش شوم. تلفيق بي­اندازه مرا ياد روباه مي­اندازد، ياد زرنگي بيش از حد، محتاط بودن و همواره عصا بدست راه رفتن. افراطي بودن را به هرچه محافظه­كاريست ترجيح مي­دهم. احساس مي­كنم ناگزير در سنين ميانه­سالي محافظه­كار خواهم شد شايد به همين دليل امروز تا مي­توانم از آن مي­گريزم و به قول دوستي با يك قوره ترش مي­شوم و با يك مويز شيرين.

Comments:
سلام مرسده جون
احوال شما؟ خوبي خانوم؟!
مخالف حرف هات نيستم اما خوب اينم يه بخشي از همون تعيين گرايي جامعه انساني ديگه
اما اين كه چقدر از اون به اراده خود ماست ، جاي بحث داره عزيز.!
موفق باشي گلم
 
Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]