Tuesday, May 13, 2008

 

!!! ...درد

هيچگاه فرصت نوشتن را نبايد از دست داد ... حتي يک خط . اين جمله را مدت ها ست با خودم تکرار مي کنم تا فراموش نکنم ...اما...؟
بايد بيرون ايستاد ، بايد از بالا ديد ، بعد از وارد شدن بايد خارج شد ، بايد « قالي » را که هر روز رويش قدم گذاشته مي شود با دقت ديد ، بايد همه چيز را با دقت ديد و... هزاران بايد ديگر براي شناخت بهتر
اگر نگاه، بخشي از بينايي خود را از دست بدهد و همه چيز را نبيند و يا همه را عادي فرض کند بايد نگاه ديگران را شنيد و خواند ، ديگراني که خارج از « قالي» ايستاده اند . ديگراني که تازه بر « قالي » گام گذاشتند ، ديگراني که تازه وارد شده اند ، ديگراني که اقليت اند . آن هايي که نگاهشان هنوز بينا است و بخشي از آن را از دست نداده اند
يکشنبه هفته ي پيش خاطره ي چند روزه اي از يک دوست افغان را خواندم . خاطره اي از«اردوگاه‌ابتاع بيگانه» - اردوگاه عسگرآباد ورامين - !!! خاطره اي دردناک از وضعيت اتباع افغاني در ايران . خاطره اش را با يک سوال آغاز کرده بود :« آيا بر مبناي قرآن و ارزش‌هاي اسلامي مي‌توان مسلماني را، صرفا به اين خاطر كه در مكان خاص متولد شده بر مسلمان ديگر اولويت بخشيده و هر آن‌كس را كه مشمولِ حكم اين اولويت نمي‌گردد، «بيگانه» تلقي‌كرد؟ » . با خواندن هر صفحه از توصيف هاي اردوگاه و اتفاقاتي که در آن مي افتاد تجسم تصوير پيش چشمانم کامل تر مي شد . اين تجسم با آن تجسمي که از توصيف فوکواز«اقامتگاه هاي اجباري» ساخته بودم همانند شد ...! سخت و سنگين : «اما شايد بتوان «تاريكي و سرماي سختِ» را كه برشت از آن سخن مي‏گويد به هر آن‌چه كه ديوارهاي اخلاق‌انساني فرو مي‌ريزد تعميم داد و هر آن‏جايي نظير «آشويتس»، «زندان ابوغريب»، «گوانتاناما»، «اردوگاه سفيدسنگ»، «اردوگاه تل سياه» و «اردوگاه عسكرآباد ورامين» را كه در آن‌‌«فاجعة اخلاقي و انساني» اتفاق مي‌افتند، «دره آه و فغان و ناله و غوغا» دانست كه برشت به زبان شعر بيان كرده و ما را از آن مي‌ترساند». اين فضاي منزجر کننده و رعب آور براي همه ي ساکنين اردوگاه گويا يک پايان داشت . ديوار ! برخورد اتباع با نقطه ي پايان روي ديوارها حک شده بود . جايي که خدا محکوم مي شد و اميد کفگير خود را به ته ديگش مي زد : « در كنار علامت قبله به اين ياد داشت بر مي‌خورم آيا اسلام واقعيت واقعيت دارد؟ ترجيح مي‌دهم كفر باشم، يادگاري رحيمي، از ولايت دايكندي »،«چند متر آن‌سوتر اما يادگاري «جمعه سرخك» به چشم مي‌خورد:«خدايا! تو هم نيستي»، از ياد داشت جمعه سرخك مي‏فهمم كه روزگاري سختي را پشت سر گذاشته است. با خود مي‌گويم اكنون جمعه سرخك كجا است؟ آيا او زنده است؟ آيا خدا به او پاسخ داد كه هستم؟»،«يادگاري محمد علي را مي‏بينم به اين مضمون:«دو ساعت بعد براي هميشه ايران را ترك خواهم گفت؛ بودن در ايران، مخصوصا اردوگاه عسكرآباد دردي بود بي‌دوا، اين‌جا صداها در اعماق خاموش مي‌شوند، شماره موبايلم را روي ديوار مي‌نويسم، خدايا! از اين بعد به كساني که در اين گورستان ارتباطش با همه جا قطع مي‌شود، تلفن بزن» ، «در اين ميان خاطره‌اي كفرآميزي توجهم را جلب مي‏كند كه كسي بنام اسكندر روي گچ خط‌خطي كرده است: كاش من هم يك شماره موبايل داشتم تا روي اين دفترچه‌اي ديواري كه از جنس گچ است شماره آن را به خدا مي‌نوشتم، ولي مي‌دانم كه اين‌جا شهر شيطان است و موبايل خدا در شهر شيطان آنتن نمي‌دهد. من چند بار به خدا تلفن كردم، جوابم را نداد، ديگر هيچ‌گاه به او تلفن نمي‌كنم. من از چشم خدا دور مانده‌ام. او صدايم را نمي‌شنود»،«تقي، شعر ناصر خسرو را تحريف كرده و نوشته: خدايا راست گويم فتنه از تو است/ ولي از ترس نتوانم جغيدن/ اگر ريگ به كفش تو نباشد/ چرا «افغاني» بايد آفريدن»،«دوستان عزيز ديوارهاي تهران ما را ساخته‌ايم، ديوارهاي اين اردوگاه ساختة دست ما است، اكنون اين ديوارها ما را زنداني كرده است». بعد از اين که مدتي در اقامتگاه هاي کار دوره ي کلاسيک به سر مي بردم تا آمدم نفسي بکشم وارد اردوگاه هاي قرن 21 شدم !!! ذهن ديگر خارج از اراده ي من داشت مقايسه مي کرد . نزديک به سه قرن فاصله است ، ابژه هاي هر دو اردوگاه يکي است...!!! جمعه گذشته فيلم «بادبادک باز» را ديدم .« نفس کز گرمگاه سينه مي آيد برون ابري شود تاريک/ چو ديوار ايستد در پيش چشمانت /نفس کاين است /پس ديگر چه داري چشم / ز دست دوستان دور يا نزديک ». دوست افغانم مي گفت اين فيلم بيش از شما براي ما دردآور است ، ما که قرباني بوده ايم . هميشه کساني قدرتمند هستند و ديگراني بي قدرت . در برابر قدرت بايد مقاومت کرد

Comments:
سلام مرسده جان. متاسفانه ایرانیان هیچ وقت به مهاجران افغانی به چشم آوارگان جنگ زده نگاه نکردند. نمی دانم تعصبات میهنی باعث شد یا مظلومیت بیش از حد افغان ها. موفق باشی.
 
سلام دعوت به يك بازي وبلاگي شدي اگه اهلش هستي يه لبيك بگو موضوع بازي : اعتراف گيري هست ....
 
مرسده ی گرامی سلام! کاش این حس تلفیق در همه ی آدم ها می بود!کاش همه با هم تلفیق می شدیم، تا دیگر "تفریق" بنام "ملیت" و "مرزهای سیاسی" که دور انسان ها خط می کشد دیگر نمی بود. به نظر رسد می رسد "روسو" درست گفته است که اولین شیاد کسی است که به دور قطعه ای "زمین خط کشید و گفت این مال من است". دولت ملت ها اکنون همان شیادها هستند و مرزهای سیاسی همان خط کشی حیله گرانه ای که میان ما حس بیگانگی ایجاد می کند، اما حتی آدم های که در درون این خط زندگی می کند، وضع شان بهتر از آن هایی نیست که بیرون از آن قرار دارند. آن ها خط می کشند، تا همچون آدمخوران دوران باستان غاری بسازند برای خوردن گوشت و خون آدمیان. نفرین بر "مرز" و لعنت بر "دیوار". به امید روزی که "زمین مال همه انسان ها باشد" و دیگر هیچ کسی روی این کره ی خاکی احساس آوارگی نکند.
 
Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]