Tuesday, September 11, 2007

 

الموت


جمعه اي که گذشت با دوستان کلاسم و جمعي ديگر به الموت رفتيم . پانزده ساعت با جمعي بودم که همراهي و هماهنگي چنداني با هم نداشتند . از همان ابتدا در ماشين مرز اين ناهماهنگي ميان «نوع انسان کلانشهري» کشيده شد و «احتياط» در روابط را مي شد احساس کرد . برايم کمي سخت بود که با عده اي طولاني مدت جايي باشم و هيچ ارتباطي برقرار نکنم . تلاشم را کردم اما اين ارتباط يک طرفه ماند ! ساعت 6:30 از خيابان ويلا حرکت کرديم ، مسيري طولاني در پيش داشتيم . از قزوين تا الموت جاده پر پيچ و خمي را بالا رفتيم . هرچقدر بالاتر مي رفتيم مسير پشت سرمان زيباتر مي شد .هم سبز بود و هم زرد ، هم آب بود و هم خشکي . بالا که مي رفتيم سقف خانه ها بود که پراکندگي روستاها را مشخص مي کرد و موقع پايين آمدن نور چراغ ها دلگيري و تلخي پراکندگي و تاريکي را آشکار مي ساخت . ديدن مناظر زيباي راه ذهن دلزده ي شهري را آرام مي کرد . براي ناهار در روستاي گازرخان توقف کرديم و به هتل رستوران کوهسار! رفتيم . همين جا بود که پايتخت نشينان جا زدند و دهان به گلايه گشودند و فسنجان دست پخت ! محلي را تاب نياوردند ( از جمله خودم ) . ساعت دو نيم از هتل به سمت قلعه حسن صباح حرکت کرديم . کوه را تا قلعه با پله بالا رفتيم ، همان مسيري که زمان خداوندگار الموت مال رو بود . البته هنوز هم هست ، محلي ها در مسير ايستاده اند و مال خود را با نام «تاکسي دم دار» دو هزارتوماني براي مسافرين مجهز کرده اند . دژ که همچنان از سايت هاي فعال کاوش است بر بالاي شتري زانو بر زمين زده بناشده است . شمال و جنوب البرز در تيررس نگهبانان قلعه بوده است . ناخواسته تخيل آدمي به کار مي افتد وخود بنا و فضا را بازسازي مي کند . آسمان آبي گرم روشن در دسترس است ، در شمال قلعه ديگر دهي نيست و آنچه هست در جنوب اش است . شهر خسته کننده از اين منطقه بسياردور است !!!! اين را من مي گويم که از کلان شهر به الموت رفتم اما مرد صاحب هتل کوهسار مي گويد : " همه به شهر رفته اند و دبستان فقط دو دانش آموز دارد . " ذهنم مقايسه کردن را شروع مي کند . ياد تبليغات و برنامه هايي مي افتم که از روستاهاي کشورهاي پيشرفته ديده بودم ، بازگشت اين کشورها به زمين هاي بکر و مجهز کردن شان براي توريست ...!!! صاحب هتل رستوران کوهسارگفت در دفترچه اي اسم تمام مهمان هاي خارجي اش را نوشته ، کاغذي هم نشان داد که از کتابي کنده و اسم هتلش در آن نوشته شده بود . خانه هاي کاه گلي مخروبه ، تيرآهن هايي که بعضي بدون نما خانه اي حداکثر سه طبقه شده اند فضاي اصلي روستا را شکل داده اند . عصر که از قلعه برمي گشتيم گازرخان برق نداشت . «وقت شناسي» زيملي در اين جا حرفي بيهوده بود!محلي هاي پا به سن گذاشته يا در ايوان نشسته و به جايي خيره شده بودند و يا درمرکز روستا نشسته بودند و با هم حرف مي زدند. نمي توانم خودم را توجيه کنم که چرا وضع روستاهاي توريستي مان اين گونه است . البته بايد برايمان عادي شده باشد چه بعد از19 سال به قول يکي از دوستانم ديگر آبادانمان هم آبادان نشد!!! هيچ کدام از پايتخت نشين ها حاضر نبودند شبي را در آن هتل بگذرانند !! شايد حق داشتند ، در نگاهي کلي حداقل امکانات هم آن جا وجود نداشت و مستقيم و غير مستقيم اين موجود انساني تحقير مي شد . همان مسير طولاني را در تاريکي پايين آمديم ، بچه ها با ديدن نورهاي بيشتر و متمرکز از رسيدن به منطقه اي شهري خوشحال شدند . عادت کردن به زندگي شهري و توقعات فزاينده يا خواستن امکانات استاندارد براي زيستن ...؟!!! . اگر خداوند الموت و طبيعت نابي نبود چه پوچ و تحقير کننده بود منطقه اي که ما امروز در آن بوديم

Comments:
چقدر اين رفيقات قرتي اند؟
 
از کامنتی که برای" واژگون" گذاشته‌بودی خوشم آمد و بدین‌جا کشیده شدم..چند پست از نوشته‌هایت را خواندم ولی بیشتر را تورقی کردم.تلاش می‌کنم که همه‌ی نوشته‌هایت بخوانم.! چقدر دلم می‌خواست که من هم بدیدار الموت و آن منطقه می‌رفتم که گرفتاری‌های زمانه اجازتم نداد
 
خوشحالم كه تاريك فكر سرسختي مثل من باعث آشنايي دو تا روشنفكر نسبي گرا شده
 
Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]