Monday, December 24, 2007

 

! خالي نبودن عريضه

گفت ، بگو . گفت چه چيز را ؟ گفت از طبيعت بگو ؟ گفت طبيعت خودم يا پيرامونم ؟ گفت بار ديگر خود را در کانون همه چيز ديدي ! بس است ديگر ، حال کمي فکر کن تو نقطه ي پرگاري نيستي که قرار است با تکيه بر تيزي تو بچرخد . از طبيعت پيرامونت بگو . گفت چه بگويم که هر چه هست سرماي ناجوانمردانه است و برهنگي !! گفت ادامه بده ، بيشتر بگو .گفت ماهي پيش اعتراف کردم و از علاقه ام به اين همه رنگ گفتم . از زيبايي هاي بي انتهاي آميزش نور و آب بر روي برگ ها و آواي خش خش خشک شده ي آن ها ، اما چه فايده که زيبايي را عمري نپاييد و ماه آخر نشده عريان عريان شد . گفتند شروع ديگر را بايد جشن گرفت و دو هفته مانده شادباش ها را نثار کردند . چه فايده که پر تناقض است اين زمان بشر ساخته که هم گراميش مي دارند و هم مقصرش مي دانند و در نهايت افسوسش مي خورند که وا اسفا چه زود گذرنده است . گفت از شروع ديگري بگو ؟ گفت بس است ديگر. چرا بگويم ؟ گفت براي خالي نبودن عريضه . گفت : ياد نوشته اي از جمال زاده افتادم . همانجا بود که «خالي نبودن عريضه » را به خاط سپردم . گفت مي گفتي . گفت به ياد ندارم از اين ماه ها ي بخش دوم شادمان بوده باشم . ناخرسندم ، جدايي از طبيعت است و پنهان شدن از او . تن پوشاندن از آن براي رهايي از هر آنچه عواقبش است . روزها کم نورند ، رنگي نيست و زيبايي هم . گفت مگر خودت پنهان نمي شوي ؟ گفت آري اما اگر مرا اراده اي بود جز بيم آينده اي سخت و دور ماندن از ساخته ي متناقضم شايد من هم عريان مي بودم . گفت باز هم بر کانون خودت چرخيدي...! گفت مي خواهم به شش اول رسم

Comments:
کم کم دارم وحشت می کنم نکنه محض خالی نبودن عریضه داریم زندگی می کنیم؟
 
اين كامنت را هم مي گذارم براي خالي نبودن عريضه
 
Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]