Tuesday, January 29, 2008

 

گروه ما

چندي پيش يعني تقريبا دو ماه پيش خانم صفدري معلم جغرافياي سال دوم و سوم دبيرستان را نزديک مدرسه ديدم . درست همانطور بود که شش سال پيش . دستکش سفيد ، عينک بزرگ و کيف کوچکي زير بغل . هيچ وقت فراموش نمي کنم که با معلم هاي دبيرستان چه کرديم !!هيچ وقت از ياد نمي برم که به انتهاي عصابانيت مي رسانديمشان و بعد، قبل از اين که براي بردن گله به اتاق مدير نزديک شوند بايد به دنبالشان مي دويديم تا راه بازگشت به کلاس را در پيش گيرند . در ميان معلم هاي دبيرستان کساني هم بودند که نمي توانستيم نهايت عصبانيت شان را ببينيم . خانم صفدري هم در آن دسته بود. بعد از سلام و احوالپرسي يي گرم و پرسيدن از چگونگي گذران روزگار از هم جدا شديم . هيچگاه جلوي هجوم خاطرات آن دوران را به ذهنم نمي گيرم ! آنقدر آن سه سال به ما «خوش گذشت» ! که ماندن در آن زمان و خاطراتش براي ام شيرين است و مرجعي براي تجاربم . از سال اول يک «گنگ» تشکيل داديم . شش نفر بوديم و تلاش مي کرديم همه را همراه خود کنيم ، با زور يا منطق (همان سال ها) کارهاي خودمان را پيش مي برديم . با زور و منطق از بچه ها امضا مي گرفتيم و هفته اي مانده به عيد و چند روزي مانده به امتحانات آخر ترم کلاس ها را تعطيل مي کرديم . امتحان نمي داديم و همه ي برگه ها بايد سفيد مي بود . بايد از قوانين تخطي مي کرديم و نظم را بي انتظام . « گروه » همان چيزي بود که بيش از تک تک ما معنا داشت . لذت بردن از مدرسه در گروه و در ارتباط ( دوستي يا تنازع ) با ديگر گروه ها معنا داشت . معناي کلاس ( يک يک،دوم يک و سوم يک انساني) بر پايه ي گروه شش نفره اي شکل گرفته بود که با قدرتي نامحسوس سعي مي کرد يکدستي ايجاد کند ، «آنتن ها» را بشناسد و با همان راهکارهاي خودش منطق( گفتگو) يا زور(بي اعتنايي و برچسب زني) قدرتي در مقابل مدير، ناظم و معلمان باشد . اين گروه فراي همه ي آن شش نفر بود چه بعد از هر واکنشي هر کدام يا در دل يا بر زبان پشيمان مي شديم از اين «بي حرمتي» ها . هيچ وقت يادم نمي رود که آخرين جلسه ي کلاس جغرافي اداي خانم صفدري را جلوي خودش درآورديم و همه ي آنچه را پشت سرش گفته بوديم با حضور خودش تکرار کرديم . رضايت و نارضايتي از ما هر دو در کنار هم بود ، قدرت و روح گروهي حاکم بر ما هم تا پايان سه سال پا برجا . جابه جا شدن از محيطي که به آن عادت کرده بوديم به يک محيط جديد ، رو به رو شدن با کادر اداري جديد و سرانجام پراکنده شدنمان در کلاس هاي مختلف ، « گروه » را بي معنا کرد . هر کسي خودش شد بدون حضور گروه ، جز مواردي که فرصتي براي شکل گيري مجدد همان گروه وجود داشت يعني خارج از محيط مدرسه .
بعد از تمام شدن دوران مدرسه و ورود به دانشگاه اگرچه زندگي تقريبا روزانه با عده اي در يک محيط معين از جمله شرايطي بود که مي توانست « گروه » (به معناي دبيرستاني اش) را شکل دهد اما چنين اتفاقي نيفتاد . به نظر من در اين مدت مقاومتي مداوم از پايين در برابر قدرتي از بالا و به عبارتي گروه به آن معنايي که تجربه اش کرده بودم شکل نگرفت . شرايط دانشگاه با مدرسه تقريبا يکسان بود ، اما چرا آن گروه شکل نگرفت؟ اين سوال هميشه با من بود تا اين که در آخرين روزهاي سال آخر يکي از ورودي هايمان در انتقاد از بي توجهي ما به نظراتشان گفت : « گروه شما » نظرات خودش را به ديگران تحميل مي کند ، نظم کلاس ها را بر هم مي زند و به استاد بي حرمتي مي کند . جا خوردم ! مگر ما گروهي داشتيم ؟!! ... . خاطراتم را زير و رو کردم ...! گروه ؟! گروه در اين چهارسال معناي متفاوتي از معناي مدرسه اي اش داشت . گروه ديگر يک کلاس نبود . گروه در يک زمان،هم روح حاکمي داشت و هم استقلال اعضايش را . گروه نه به دنبال قدرت نمايي بود و نه يکدستي! بيشترين واکنش گروه در برابر اعضاي خارج از خود و اعضاي جديد آن محيط معين بود. در کلاس زبان ، تيم واليبال و کلاس ورزش چنين گروه هايي را تجربه کردم . در اين شرايط کار سخت از آن تازه وارداني است که بايد براي عضو شدن و تنها نماندنشان خود را به اعضاي قديم نزديک کنند . با تجربه کردن هر دو طرف هنوز از خودم مي پرسم استقلال فردي را به چه بهايي مي توان وابسته کرد؟

Comments:
اتفاقا مرسده جان من هم بهترین دوران تحصیلم سه سال دبیرستان بود. یادم نمیره چقدر همه ی بچه ها با هم جور و همدل بودیم. به قول تو چه بلا ها که سر معلم های محترممان نیاوردیم. اما اون صمیمیت و رفاقت رو هرگز در دانشگاه حس نکردم. یک سری از همکلاسی های دوران دانشگاه همچنان فکر می کردند دانشگاه یک دبستان بزرگ است! حرکات بچگانه ایی انجام می دادند که حالم را به هم می زدند.
 
Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]





<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Subscribe to Posts [Atom]