Tuesday, April 22, 2008
!!...نمايشگاه خياباني

اين سوال هميشه مهم و بحث برانگيز است ، هنر چيست و هنرمند کيست ؟ اگر هنر را با زيبايي توضيح دهيم ، زيبايي نيز خود مفهوم ديگري است چالش برانگيز . زيبايي چيست ؟ سوال هايي از اين دست به نظرمن هميشه پاسخي نسبي داشته اند و از شرايط زماني و مکاني تاثير پذيرفته اند . من فکر مي کنم زيبايي در برداشت مخاطب است که اهميت پيدا مي کند بنابراين مفهومي متصلب و مطلق نيست . زيبايي مفاهيمي متنوع مي يابد ، نسبي مي شود ، بي معيار مي گردد و همين جا بحث خاتمه مي يابد ...!!! آن وقت اجماع ، توافق و ارائه ي معنايي واحد ، ديگر معنايي ندارد
ديروز در انقلاب با چيزي برخورد کردم که به نظرم بسيار جالب بود . نرسيده به خيابان فلسطين ، در آن پياده روي کنده شده ي پر خاک ، مردي چهل و اند ساله،با پوستي سفيد وقدي کوتاه نشسته بود . دفترچه اي با کاغذهاي بدون خط دستش بود و با خودکار مشکي داشت نقاشي مي کرد ، انسان مانندي را با گوش هاي دراز . نا خودآگاه ايستادم و اطرافش را نگاه کردم . آدم ها ي سر به زير رد مي شدند و هيچکس او را نمي ديد . کنار صندليش 7-8 نقاشي را به ديوار تکيه داده بود . جز دو بوم کوچک بقيه ي نقاشي هايش روي در و تخته بودند . شايد در بوفه و يا تکه اي از در خانه يا اتاق . انسان مانندها ، قلب هاي سفيد ، صورت هاي اسکلت مانند ، رنگ هاي مشکي - سبز- زرد و قرمز زمينه ي همه کارهاي مرد نقاش بود و آخر سر ضربدري بر روي همه ي کارها کشيده بود . تنها روي دو بوم کوچک - قلب هاي سفيد ضربدر خورده - بود که نمي شد اين رنگ ها را ديد . مرد نقاش ( بر مبناي خرد و معيارهاي پذيرفته شده ي جمعي ) ديوانه بود ( با آدم هاي معمولي فرق داشت !!) و اگر فرض کنيم بهترين هنرمندان کودکان و ديوانگان و عاشقان هستند ، آن مرد هنرمند ديوانه اي بود. مي گفت ضربدرها يعني اعتراض . اعتراض به همه ي آدم ها . همه از اين جا رد مي شوند و به من فحش مي دهند . دستش را به حالت اشاره به سمت جنوب خيابان انقلاب دراز کرد :«همه ي آدم ها ، اونايي که اون طرفن » . در کنار قلب هاي دو بوم کوچک نوشته بود سانسور . « قلب ها شکستس » . پرسيدم آدم ها چرا گوش ها يشان دراز است ؟ گفت همه شان خرند و نمي فهمند... . مرد آثارش را در نمايشگاه خياباني اش مي فروخت . توليد کننده (هنرمند) حاضر بود . واسطه اي وجود نداشت و هرکس اگر از آنجا گذر مي کرد و اطرافش را خوب مي ديد با مرد نقاش آشنا مي شد و مخاطب ... شايد کسي مثل من و دوستم پيدا مي شد !!!
همه ي نقاشي هايش هزار تومن بود . يک در بوفه از او خريدم . گفت اين يک نقاش است ، دلش شکسته و يک خانم فرانسوي به او گل مي دهد . ضربدر هم که اعتراض است . اثر (؟!) زيبايي است . به نظر من زيبا است . اگرچه بعضي از دوستانم مخالف بودند و آن چه را که من در آن مي ديدم ، آن ها نمي ديدند. من اين نقاشي را خود هنرمند دريافتم . اثري که از روح او نشات گرفته و شايد واقعيتي که او خلق کرده
Tuesday, April 15, 2008
پست قبلي من نظري بود بر مطلبي که يکي از دوستانم براي شصتچي نوشته بود.موضوع اصلي سه پست اخير جايگاه تنهايي و ديگري است . مطلب پيش رو پاسخ زينب محمدي بندري است به نوشته ي قبلي من . در فرصتي مناسب من هم توضيحاتي بيشتر خواهم داد
توضيح واضحات
شايد بهتر باشد يك بار ديگر تمام آن چه نوشتهام را با دقتي مضاعف بخواني. در همان ابتدا اعتراف كردم هر بار كه خود را مقابل پرسش ابدي "كيستم" ميبينم لاجرم ابرو باد و مه و خورشيد و فلك مرا به سمت ديگر رهنمون ميكنند كه در آن همواره "ديگري" پر صلابت حضورش را به رخم ميكشد و اين معنايي جز اهميت غير قابل انكار "ديگري" ندارد. "من" تنها وقتي معنا مييابد كه در مقابل "ديگري" قرار گيرد و اگرنه در خلاء هيچگاه نميتوان "من" را معنا نمود.
نكتهي ديگر اينكه تنها بودن نيازي دائمي نيست كه گاه و بيگاه در وجودم غوغا كند و تا جايي پيش رود كه خانواده و دوستانام رنگ ببازند. گهگداري بيرحمانه از همهي آنها ميگريزم و گاهي بيتابانه در انتظارشان ساعتها را رج ميزنم تا روز شود و روزها را به هم ميبافم تا ماه شود و.... كه اگر اين همه بيتابي براي "ديگري" نبود گريز از آن معنا نمي يافت.
همواره به اكراه از زير بار متناقض ديدن شانه خالي كردهام. شايد مشكل از چشمان من است كه تا كنون تناقضي نديده اند و هر آن چه را سايرين تناقض ميانگارند من در امتداد هم تصور ميكنم. بيشك تنهايي وقتي معنا دارد كه ديگري باشد و تو خود را از بودن كنار ديگري رهايي دهي اما اين به معناي تناقض ميان اين دو نيست يا دست كم براي من چنين نيست. از كودكي با كلامات بازي ميكردم تا معنايي كه ميخواهم را در وجودشان بگنجانم. تنهايي را هميشه تنرهايي ميببينم تني كه از هرگونه تقيد رها باشد. تنهايي جاييست براي رهايي از قيد "ديگري" و فرار كردن از زير نگاه منتظر و كنجكاوش. شايد نتوانستم صريح بيان كنم كه ديگري به من معنا ميدهد اما هرگز چنين حقيقتي را كتمان نكردم و اعتراف كردم كه هر ديگري روزي تنها بوده و دستي اهريمني يا اهورايي... كه تو تمام اهوراييهايام را ناديده گرفتي و به اهريمني اكتفا نمودي و مرا متهم كردي كه همواره ديگري را فريبكار خواندهام.
شايد در كودكي طعم شيرين جا ماندن در مدرسه و ترس فراموش شدن را نچشيدهاي، يا هيچگاه به علت شيريني قايم موشك نينديشيدهاي. اما من در مدرسه جا ماندهام و براي لحظاتي كه با تمام كوتاهييشان ساعاتي طولاني برايام گذشت طعم تنهايي و فراموش شدن را چشيدهام. اين تنهايي ديگر معناي تنرهايي نميدهد. بيشتر شبيه به فراموش شدن است. وقتي تو به خواسته خودت تنها نشدهاي بلكه تنها ماندهاي و تنها گذاشته شدهاي وحشتي عجيب تمام وجودت را سرشار ميكند، حس ناشناخته ماندن، كشف نشدن،جا ماندن و... شيريني قايم موشك هم از آنجاييست كه تو سعي داري خود را تنها و در گوشهاي خلوت پنهان كني اما ديگري در تلاش است تا تنهايي تو را برهم بزند. اگر ديگري نتواند پيدايت كند و بعد از مدتي بي خيال گشتن شود وحشت فراموش شدن تمام وجودت را به آغوش ميكشد و... و باز هم شيريني قايم موشك آنجاييست كه سعي دارد باور كني كه تنها نيستي و فراموش نميشوي و حتي اگر بخواهي بگريزي پيدايت ميكنند و پس از پيدا كردنات فريادي از سر نشاط گوش فلك را كر ميكند و اگر پيدايت نكنند تو بايد پيلهي تنهاييات را بشكافي و در ماراتني نفس گير خود را به نقطهي آغاز بازي برساني و باز همه در شادي رونماييات سهيم خواهند بود و اين جشن براي بيرون آمدنات از غار تنهاييست.
تنهايي نه درد است و نه درمان. تنهايي نياز است. انسان گاهي به رهايي از تمام قيود نياز دارد اما فاجعه در طولاني شدن خواست من يا تو براي اجابت اين نياز است اينجاست كه "ديگري" پر قدرت وارد حريم شخصي تو ميشود و ... حتي اينجا هم "ديگري" منفور نيست هرچند تو را وادار ميكند باري ديگر در شمايل دلقك به بازي برخيزي اما دلقك بودن لازمهي زندگيست لازمهي رهايي از دامان پر وسعت غم و تنهايي.
گمان ميكنم بهتر است يك بار ديگر و اين بار صريحتر بگويم كه براي من تنهايي دو نوع است. گاه تو به خواست خود تنها ميشوي كه اين تنهايي همان نياز است، گهگداري سراغ هر انساني ميآيد، حالتي چرخشي دارد و پس از مدتي دوباره تنهايي را رها ميكني و... گاه تنها ميماني و حكم فراموش شدگان را پيدا ميكني. حكم جزيرهاي ناشناخته كه نياز به كشف شدن، شناخته شدن و ديده شدن دارد اما به چشم نميآيد. اين نوع دوم تنهايي در شمايل جريمه نيز بهكار ميرود اگر تو در صحنهي روزگار به بازي تندر ندهي و يا نقشي را كه "ديگري" ميخواهد ايفا نكني تنها گذاشته ميشوي و فراموش ميشوي. مانند هنرمنداني كه خلاف انتظار ما عمل كردند و تنها گذاشتيمشان و فراموششان كرديم. كمتر كسيست كه خواستش اين نوع تنهايي باشد. گاه نميخواهي آنگونه باشي كه ديگري – شايد بهتر باشد تمام اين ديگريها را جامعه بخواني- از تو توقع دارد و چونان آشوبگري انقلابي در مقابلش ميايستي و حاضري براي هدفات مبارزه كني اين جا تنها ماندن و فراموش شدن راميپذيري اما خواست مستقيم تو نيست. بلكه نتيجهي غير مستقيم عملات است. اميدوارم توانسته باشم منظورم را روشن بيان كنم.
بحث ديگرت انفعال "من" در مقابل "ديگري" بود. اگر انفعال را قبول ميكردم نمي توانستم تنها بودن را بپذيرم و يا تا هميشه در تنهايي فرو ميغلتيدم. انسان خالق است، ميآفريند هرچه بخواهد و در هرشمايلي، انسان گاهي ديگري را نمي بيند و آن وقت است كه ميگوييم تنهاست. ديگري را بيش از حد ميبيند ميگوييم در جامعه مستحيل شده. انسان است كه ميتواند از "ديگري" غول بسازد يا پشت به او راهش را ادمه دهد. هرچند هيچگاه نميتوان براي هميشه از "ديگري" رهايي يافت.
در تمام لحظاتي كه به انسان موجودي تنها ميانديشيدم و حتي پس از آن كه مشغول نگاشتنش شدم، روح گافمن را بالاي سر خود احساس كردم. اما تمام سعيم بر آن بود تا با كمترين توجه به سنگيني نگاهش از خودم بنويسم. من با بيشترين فصل فاصلهاي كه ميتوانم با يك جامعه شناس داشته باشم. چه كنم كه چهار سال همنشيني با جامعهشناسان برايم بي تاثير نبوده و با وجود تلاشي چشمگير براي پاك كردن آثارشان تا كنون تنها موفق به كمرنگ كردنشان شدهام. هرچند لحظاتي طولاني ميتوانم هرچيز باشم جز يك همنشين با جامعه شناسان اما اينگونه بودن دائمي نيست.
اما تلفيق؛ در مقابل اين واژه عاجزانه دست و پا ميزنم تا مبادا روزي كه اين حوالي كمين كرده مصداقاش شوم. تلفيق بياندازه مرا ياد روباه مياندازد، ياد زرنگي بيش از حد، محتاط بودن و همواره عصا بدست راه رفتن. افراطي بودن را به هرچه محافظهكاريست ترجيح ميدهم. احساس ميكنم ناگزير در سنين ميانهسالي محافظهكار خواهم شد شايد به همين دليل امروز تا ميتوانم از آن ميگريزم و به قول دوستي با يك قوره ترش ميشوم و با يك مويز شيرين.
Saturday, April 12, 2008
آيا «ديگران» همه فريبکارند ؟
انسان مدرن ، زندگي شهري ، تقسيم کار و تخصصي شدن ، انسان با همه هست و به همه نياز دارد اما تنها است . من هنوز مطمئن نيستم آيا تنهايي براي ما ، ما آدم ها معنا دارد يا نه ؟ آدم هايي که هنوز عامل مهم تنها نبودن برايشان اهميت دارد ، خانواده ، دوستان و همان ديگران . تنهايي يعني چه ؟ من تنهايي را در صورت حضور ديگري مي توانم بفهمم يا انتخابش کنم . تنهايي و ديگري لازم و ملزوم يک ديگرند و باز هم ديگري است که تنهايي ما را معنا مي دهد . تنهايي با ديگران متفاوت معناهاي متفاوت مي يابد . ديده نشدن شکلي از تنهايي است و ديده شدن شکلي ديگر. زماني که آدمي بي ديگران تنهاست و زماني که با ديگران هم تنها است . تنها بودن ( انتخاب تنهايي ) فرصتي بازانديشانه به « خود » است . خودي که « من » را براي ديگري مي سازد و « درمن » اش در نسبت با ديگران معنا مي يابد . تنهايي خود را در برابر ديگران بازسازي مي کند . تنهايي و جمع در يک رابطه ي نسبي هردو کارکردهايي دارند ، هر دو فريبنده اند و تقلايي براي ديده شدن . گاه فرد در جمع ديده مي شود و گاه در تنهايي . ببين باز هم ديگري اينجا مهم است . ديگري ، ديگري ، ديگري… !!!!
خانواده تنها شدن را مي تواند از تو دريغ کند همينطور دوستان . بايد به آن ها بگويي که مي خواهي تنها باشي اما باز هم تنها نيستي حتي جسم ها هم تو را تنها نمي گذارند.در اين شرايط من خودم تنهايي را به راحتي حس نکردم و به همين خاطر ديگري را هم در فرصت به دست آمده ي تنهايي نپذيرفته ام . براي من ، شب است و تنهايي و تنهايي
اگر تنهايي يک انتخاب است که ديگر درد نيست و مي تواند درمان درد باشد ، اما اگر درد باشد که درمانش جمع است . هرکدام باشد درمان رفتن در مسير خلاف روال پيشين است . در اين حالت نه تنها ديگري مي تواند فريبنده باشد که تنهايي هم پرنيرنگ و فريبنده است . اگر در آن جا شخص ديگري تو را مي فريبد در تنهايي تو مي تواني خودت را فريب دهي!!!
هيچ وقت اين جمله را فراموش نمي کنم . در ايام نوجواني از ديگران شنيده بودم جامعه گرگ بسيار دارد و مي بايست مراقب بود . گرگ هاي آن همان ديگران فريبکار ونيرنگ باز تو اند . اما آيا همه گرگ اند ؟ همه مي خواهند من و تو را فريب دهند ؟ ديگراني که از آن ها صحبت کردي همين جمله را برايم تداعي کردند . آن زمان ها و گاهي اين روزها به خودم مي گويم اگر آن ها براي من گرگ اند پس من هم براي آن ها گرگم ؟ اگر آن ها گرگ اند من در مقابلشان چه هستم ؟ من آن بره اي ام که به راحتي به دام آن ها مي افتم ؟ آيا من و تو همان کنشگر منفعل مي شويم ؟ شناخت ديگران و آغاز تعامل با آن ها با پيش فرض گرگ بودن و فريبکار بودنشان براي من هميشه سخت بوده است . آغاز رابطه با چنين پيش فرضي شکننده است . در حقيقت اين رابطه براي من باز هم تنهايي است
اصلا فکر کرده اي که تو هم دستان پر نيرنگت را براي جدا شدن فردي از تنهايي اش چند بار دراز کرده اي ؟!!!فکر کرده اي چندين بار افراد را فريب داده اي ؟ چه دنياي دني يي است آن جايي که همه گرگ صفتانيند حقه باز !!!! پس من چه هستم ؟!!!! من و ديگران ، ديگران و من ؟!!!
اما بيا کمي واقع بين باشيم . زندگي را بي ديگران و بي تنهايي معنا کن . براي من هر کدام مفري از ديگري است . زندگي من« تلفيق» هر دو است . زندگي من هم نيرنگ ديگري است و هم ياري او . ديگران محدود کننده اند ، نقش محدود کننده است ، انتظار محدود کننده است ، خود وانمودي و خود موجود محدود کننده اند . اما … همه رهايم کرده اند … . راستي فراموش نکرده اي که ما منفعل نبوده ايم ؟ يادت هست با ديگران مخاطب مان با شيوه هاي خاصي برخورد مي کرديم ( مديريت تاثيرگذارمان را يادت هست) ؟ يادت هست هاله ي قدسي و فاصله مان را با مخاطبان ؟
تناقض عجيبي است زندگي ما… !
هيچ وقت اين جمله را فراموش نمي کنم . در ايام نوجواني از ديگران شنيده بودم جامعه گرگ بسيار دارد و مي بايست مراقب بود . گرگ هاي آن همان ديگران فريبکار ونيرنگ باز تو اند . اما آيا همه گرگ اند ؟ همه مي خواهند من و تو را فريب دهند ؟ ديگراني که از آن ها صحبت کردي همين جمله را برايم تداعي کردند . آن زمان ها و گاهي اين روزها به خودم مي گويم اگر آن ها براي من گرگ اند پس من هم براي آن ها گرگم ؟ اگر آن ها گرگ اند من در مقابلشان چه هستم ؟ من آن بره اي ام که به راحتي به دام آن ها مي افتم ؟ آيا من و تو همان کنشگر منفعل مي شويم ؟ شناخت ديگران و آغاز تعامل با آن ها با پيش فرض گرگ بودن و فريبکار بودنشان براي من هميشه سخت بوده است . آغاز رابطه با چنين پيش فرضي شکننده است . در حقيقت اين رابطه براي من باز هم تنهايي است
اصلا فکر کرده اي که تو هم دستان پر نيرنگت را براي جدا شدن فردي از تنهايي اش چند بار دراز کرده اي ؟!!!فکر کرده اي چندين بار افراد را فريب داده اي ؟ چه دنياي دني يي است آن جايي که همه گرگ صفتانيند حقه باز !!!! پس من چه هستم ؟!!!! من و ديگران ، ديگران و من ؟!!!
اما بيا کمي واقع بين باشيم . زندگي را بي ديگران و بي تنهايي معنا کن . براي من هر کدام مفري از ديگري است . زندگي من« تلفيق» هر دو است . زندگي من هم نيرنگ ديگري است و هم ياري او . ديگران محدود کننده اند ، نقش محدود کننده است ، انتظار محدود کننده است ، خود وانمودي و خود موجود محدود کننده اند . اما … همه رهايم کرده اند … . راستي فراموش نکرده اي که ما منفعل نبوده ايم ؟ يادت هست با ديگران مخاطب مان با شيوه هاي خاصي برخورد مي کرديم ( مديريت تاثيرگذارمان را يادت هست) ؟ يادت هست هاله ي قدسي و فاصله مان را با مخاطبان ؟
تناقض عجيبي است زندگي ما… !
Wednesday, April 02, 2008
نگاهي به سايت ها ي خبري يا وبلاگ هاي شخصي به خوبي نشان مي دهد که در ميان سريال هاي طنز باز هم مهران مديري توانست جايگاه متمايزي کسب کند . نقدها و نظرات زيادي نوشته شد . ديشب يکي از دوستانم مطلبي را برايم فرستاد . نگاهش به شصت چي برايم جالب بود
انسان ، موجودي تنها با هزار چهره - درنگي بر سريال مرد هزار چهره
در چند سال اخير زندگي لحظاتي را تجربه كردم كه بيپروا خود را از دويدن همپاي چرخ دوار روزگار منع كردهام. لحظهاي تامل، توقف و دور شدن كه نتيجهاش كوچك شدن همه چيز در پيش چشمانم است. اين لحظات ناب لذتي مهار ناشدني نثارم ميكنند كه همواره عطش رسيدن به آن در جانم زبانه ميكشد و ترس تكرار نشدنش التهابم را براي تجربهي چندباره فزوني مي بخشد. آنچه بيش از همه در اين دورههاي طلايي تنهايي تسخيرم ميكند پرسشي سخت بي جواب مانده است. پرسشي ازلي از خويشتن كه پاسخي ابدي را برنميتابد، "كيستم؟" و سخت طاقت فرسا تر از آن، اينجا چه ميكنم؟ هربار كه ميخواهم خود را بشناسم ناگزير مسير پاسخ گويي به اين سوال مرا به سويي هدايت ميكند كه در آن حرف از "ديگري" به ميان ميآيد. اين كه "ديگري" مرا چگونه ميبيند و چرا اينگونه دربارهام مي انديشد. "ديگري" هرقدر هم نزديك شود به يك باره و در يك آن حس ميكنم غريبه است. تمام وجودم را تنهايي پر ميكند و حس آشنايي نرم نرمك زير پوستم پخش ميشود يك وحشت شيرين و شايد هم تلخ. وحشت ناشناخته ماندن ديده نشدن، تنها بودن، تنها ماندن و تنها مردن. تنهايي شيرين است اما شيرينيش تا وقتي دوام دارد كه به خواست خود تنها شده باشيم و قبل و بعدي داشته باشد كه با آن يكي نيست. بسياري را ديدهام كه تقلايي ستودني ميكنند تا به چشم بيايند و با به چشم آمدن از حس آشناي تنهايي رهايي يابند.
اين همه پراكندهگويي مقدمهاي بود تا نشان دهم مسعود شصتچي سمبلي بي مانند براي اين تقلاست. هرچند خود از آن آگاه نيست. وضعيت نا متعارفش در زيرزمين بايگاني ادارهي ثبت احوال گويي فرياد ميزند كه انساني فراموش شده است. زيرزمين خانهها - البته از نوع قديمياش- پر است از وسائلي كه شايد فاقد معنايي خاص و كاركردي معتبر باشند اما سرشار از خاطراتي دست نخورده براي صاحبان يا گردآورندگانشان هستند. خاطراتي كه اين اشياء مانند زنجير هايي حافظ اتصال آن ها به عالم وجود و مفري براي گريز از نيستي شدهاند. اين امر بايگاني و زير زمين را در حكم مراعاتالنظير هايي قرار ميدهد كه معناي يك ديگر را باز مينمايانند. وي براي بيرون آمدن از گودال فراموشي بايد بازي كند و در اين بازي نقشي را ايفا كند كه "ديگري" از او توقع دارد و به قدري طبيعي كه "ديگري" فاصلهي ميان او و نقشش را فراموش كند. بارها در آخرين جلسهي دادگاهش تاكيد ميكند كه من از اول اشتباهي بودم. اما اشتباه او نقطهي قوتش بود به بيان سادهتر از نقطهي قوتش ضربه خورد. مسعود شصتچي بيش از حد طبيعي بازي كرد و فاصلهي ميان خود حقيقي و خودي كه ديگران از او توقع داشتند را به پايين ترين حد ممكن تقليل داد. اين بازيگر توانمند كه بيش از حد در نقشش غرق ميشد تنها در مقابل آينه خويشتن خويش را به ياد ميآورد اما به قدري خويشتن ديگري در وجودش قدرتمند حضور داشت كه هربار خويشتنش شكست خورده باز ميگشت.
نكتهاي ديگر كه در جلسهي آخر دادگاه برآن تاكيد شد بيدفاع بودن يك انسان در مقابل ديگري است كه بي گمان از دلايل غرق شدن شصتچي در نقشهاي محولش بود. وقتي قاضي از او ميخواهد كه آخرين دفاع را از خود بكند ميگويد من بي دفاعم آقاي قاضي. شصتچي نمونهي كاملي از انسانهاييست كه تنهايي تمام تاب و توانشان را ربوده و درست در لحظهاي كه مقاومتشان سير نزولي را پر شتاب طي كرده "ديگري" در هيبتي اهريمني _ و شايد هم اهورايي_ به سراغشان ميآيد و دستان ناپاكش را با حيلهي رهايي از بند تنهايي و به هدف بازگشتن فرد به بازي پرنياز و پرصلابت به سويشان دراز ميكند و انسان خستهي تنهاي درماندهي فراموش شده به اميد رهايي دستان پرنياز را به گرمي ميفشارد. اين ديگري خود روزي تنها بوده و دستي پر فريب به سويش دراز شده. اما جز پذيرش اين دست چاره چيست؟ انسان تنهاست. انسانها همه حتي در كنار هم تنها هستند. چارهي اين درد را در نديدنش ميبينند. انسان سعي ميكند از تنهايي درآيد به همين دليل شروع به ساختن ميكند دست به آفرينش ميزند انسان به قدري خود را سرگرم ميكند تا تنهاييش را فراموش كند. اين درديست مشترك كه جدا جدا درمان نميشود. هراز گاهي انساني از اين سرگرميهاي خود ساخته خسته ميشود بازي را نيمه كاره رها ميكند به كناري ميرود و خلوتي ميسازد "ديگران" در برههاي به يكباره نبودش را احساس ميكنند و براي رهاييش دستانشان را به سويش دراز ميكنند و دوباره انسان فريبي ديگر ميخورد و به ادامهي بازي تن ميدهد. تنهايي، انسان را بي دفاع ميكند و انسان بيدفاع به بازي مشغول ميشود.
وقتي كه شصتچي از زندان رهايي مييابد براي لحظاتي دوباره تنها بودن و فراموش شدن يك انسان را نظاره ميكنيم كه اين تنهايي باز هم سرآغازي براي پررنگ شدن "ديگري" شده است. شايد بخواهيم اميد داشته باشيم كه اين بار "خويشتن" تن به ذلت برآوردن توقعات فزايندهي "ديگري" ندهد و شايد خيال بافانه آرزو كنيم كه نقشش را خوب بازي نكند و "جو گير" نشود اما تمام اينها آرزويي هم نشين با محالاند. تا وقتي كه راه فرار از تنهايي را در دستان پرنيرنگ ديگري جستجو ميكنيم بازي ميكنيم تا دردهايمان را فراموش كنيم و در اين بازيها مجبوريم توقعات "ديگري" را برآورده كنيم و... .
اين همه پراكندهگويي مقدمهاي بود تا نشان دهم مسعود شصتچي سمبلي بي مانند براي اين تقلاست. هرچند خود از آن آگاه نيست. وضعيت نا متعارفش در زيرزمين بايگاني ادارهي ثبت احوال گويي فرياد ميزند كه انساني فراموش شده است. زيرزمين خانهها - البته از نوع قديمياش- پر است از وسائلي كه شايد فاقد معنايي خاص و كاركردي معتبر باشند اما سرشار از خاطراتي دست نخورده براي صاحبان يا گردآورندگانشان هستند. خاطراتي كه اين اشياء مانند زنجير هايي حافظ اتصال آن ها به عالم وجود و مفري براي گريز از نيستي شدهاند. اين امر بايگاني و زير زمين را در حكم مراعاتالنظير هايي قرار ميدهد كه معناي يك ديگر را باز مينمايانند. وي براي بيرون آمدن از گودال فراموشي بايد بازي كند و در اين بازي نقشي را ايفا كند كه "ديگري" از او توقع دارد و به قدري طبيعي كه "ديگري" فاصلهي ميان او و نقشش را فراموش كند. بارها در آخرين جلسهي دادگاهش تاكيد ميكند كه من از اول اشتباهي بودم. اما اشتباه او نقطهي قوتش بود به بيان سادهتر از نقطهي قوتش ضربه خورد. مسعود شصتچي بيش از حد طبيعي بازي كرد و فاصلهي ميان خود حقيقي و خودي كه ديگران از او توقع داشتند را به پايين ترين حد ممكن تقليل داد. اين بازيگر توانمند كه بيش از حد در نقشش غرق ميشد تنها در مقابل آينه خويشتن خويش را به ياد ميآورد اما به قدري خويشتن ديگري در وجودش قدرتمند حضور داشت كه هربار خويشتنش شكست خورده باز ميگشت.
نكتهاي ديگر كه در جلسهي آخر دادگاه برآن تاكيد شد بيدفاع بودن يك انسان در مقابل ديگري است كه بي گمان از دلايل غرق شدن شصتچي در نقشهاي محولش بود. وقتي قاضي از او ميخواهد كه آخرين دفاع را از خود بكند ميگويد من بي دفاعم آقاي قاضي. شصتچي نمونهي كاملي از انسانهاييست كه تنهايي تمام تاب و توانشان را ربوده و درست در لحظهاي كه مقاومتشان سير نزولي را پر شتاب طي كرده "ديگري" در هيبتي اهريمني _ و شايد هم اهورايي_ به سراغشان ميآيد و دستان ناپاكش را با حيلهي رهايي از بند تنهايي و به هدف بازگشتن فرد به بازي پرنياز و پرصلابت به سويشان دراز ميكند و انسان خستهي تنهاي درماندهي فراموش شده به اميد رهايي دستان پرنياز را به گرمي ميفشارد. اين ديگري خود روزي تنها بوده و دستي پر فريب به سويش دراز شده. اما جز پذيرش اين دست چاره چيست؟ انسان تنهاست. انسانها همه حتي در كنار هم تنها هستند. چارهي اين درد را در نديدنش ميبينند. انسان سعي ميكند از تنهايي درآيد به همين دليل شروع به ساختن ميكند دست به آفرينش ميزند انسان به قدري خود را سرگرم ميكند تا تنهاييش را فراموش كند. اين درديست مشترك كه جدا جدا درمان نميشود. هراز گاهي انساني از اين سرگرميهاي خود ساخته خسته ميشود بازي را نيمه كاره رها ميكند به كناري ميرود و خلوتي ميسازد "ديگران" در برههاي به يكباره نبودش را احساس ميكنند و براي رهاييش دستانشان را به سويش دراز ميكنند و دوباره انسان فريبي ديگر ميخورد و به ادامهي بازي تن ميدهد. تنهايي، انسان را بي دفاع ميكند و انسان بيدفاع به بازي مشغول ميشود.
وقتي كه شصتچي از زندان رهايي مييابد براي لحظاتي دوباره تنها بودن و فراموش شدن يك انسان را نظاره ميكنيم كه اين تنهايي باز هم سرآغازي براي پررنگ شدن "ديگري" شده است. شايد بخواهيم اميد داشته باشيم كه اين بار "خويشتن" تن به ذلت برآوردن توقعات فزايندهي "ديگري" ندهد و شايد خيال بافانه آرزو كنيم كه نقشش را خوب بازي نكند و "جو گير" نشود اما تمام اينها آرزويي هم نشين با محالاند. تا وقتي كه راه فرار از تنهايي را در دستان پرنيرنگ ديگري جستجو ميكنيم بازي ميكنيم تا دردهايمان را فراموش كنيم و در اين بازيها مجبوريم توقعات "ديگري" را برآورده كنيم و... .
Subscribe to Posts [Atom]